شهید پاسدار اسماعیل غلامی یاراحمدی دانشجوی دانشگاه علمی کاربردی شهرداری ورامین، شیرمردی از خطه لرستان بود که سال 1359 در خرمآباد به دنیا آمد. وی در خانوادهای مذهبی رشد کرد و با علاقهای که به کسوت پاسداری داشت، عضو نیروی قدس سپاه شد. بارها به همسرش گفته بود اگر هزاران بار بمیرم و زنده شوم باز شغل پاسداری را انتخاب میکنم. شهید غلامی از آغاز فتنه داعش و تکفیریها در مرزهای جغرافیایی اسلام برای حفظ اسلام و ایران، در جبهه مقاومت اسلامی حضور یافت تا سرانجام در 28 آبان 1398 با زبان روزه به خیل شهدای مدافع حرم پیوست. آنچه میخوانید حاصل همکلامی ما با خواهر و همسر «شهید مدافع حرم اسماعیل غلامی یاراحمدی» است.
مصاحبه کننده: زینب محمودی عالمی
مریم غلامی یاراحمدی (خواهر شهید)
چند خواهر و برادرید و اصالتاً اهل کجایید؟
من غیر از خودم چهار برادر دارم. اسماعیل فرزند اول بود. ما اهل خرمآباد هستیم و پدرم راننده کامیون است.
چطور شد که برادرتان تصمیم گرفت شغل پاسداری را انتخاب کند؟
به خاطر جو مذهبی سپاه، اسماعیل به پاسداری علاقه داشت. خیلی به دین، مملکت و رهبرمان اعتقاد داشت. اوایل شرکت نفت خرمآباد مشغول بود، به دلیل یک سری اختلاف حسابها با اینکه جایگاه خوبی داشت استعفا داد. مدتی با پدرم سمت عسلویه کار میکرد تا اینکه برای استخدامی نیروی قدس شرکت کرد و سال ۱۳۸۳ جذب سپاه شد. متأهل بود. دو فرزند دارد. زمان شهادتش مهدیار دو ساله و نیم و فاطیما ۹ ساله بود.
چقدر با برادران فاصله سنی دارید؟ خاطراتی از کودکیتان به یاد دارید؟
من تک خواهر بودم و همیشه تحت حمایت مستقیم ایشان بودم. اسماعیل بچهای محکم و اهل نماز و روزه بود. خیلی نسبت به مادرم مهربان بود. در کار منزل به مادرم کمک میکرد. در درس کمکمان میکرد. هیچ موقع نماز شبش قضا نمیشد. برادرم آدم شوخطبعی بود. خشک مقدس نبود، ولی در عین شوخطبعی به کسی آزار نمیرساند. همیشه باعث خنده و شادی در جمع بود. بیتالمال خیلی برایش مهم بود. به سربازان تحت امرش که استطاعت مالی نداشتند کمک میکرد. میگفت سعی کنید به دیگران سود برسانید.
در بین بستگان، شهید یا رزمنده داشتید که باعث شود برادرتان راه جهاد و شهادت را انتخاب کند؟
عموی بزرگم سردار نیروی انتظامی و مرزبان جنوب کشور بود. عموی دومم رزمنده دفاع مقدس بود و برادر دومم ارتشی است. اسماعیل موقعی که مأموریت خارج از کشور داشت به ما نمیگفت. وقتی فتنه داعش شروع شد جزو اولین نیروهایی بود که با حاجقاسم به سوریه اعزام شد. مادرم مخالف رفتنش بود، اما برادرم برای اینکه دلداریاش بدهد میگفت من نیروی خدماتی هستم. بعد از شهادتش فهمیدیم طراح عملیات و از فرماندهان تحت امرحاجقاسم بود. مادرم دعا میکرد اسماعیل نرود. بچههایش کوچک بودند. مامان میگفت بگذار بچههایت کلمه بابا را یاد بگیرند، بعد برو. یکبار به مادرم گفت تو دعا کردی این دفعه مأموریتم جور نشود، مامان گفت من چهکار دارم. آن روز بعد از این حرفها رفت بیرون و غروب برگشت. دستش را حالت هواپیما درست کرد و اشاره کرد به سمت بالا و صدای هواپیما درآورد. گفت رفتنم حتمی شد. مامان تعجب کرد. اسماعیل رفته بود زیارت حضرت معصومه (س) و دعا کرده بود رفتنش درست شود. میدانستم قرار است دو، سه روز دیگر برود. روز آخر به خانمش تلفن کرد و گفت کیفم را آماده کنید میخواهم به مأموریت بروم. برخلاف همیشه که همسرش صبورانه برخورد میکرد این بار خیلی گریه کرد و گفت دلم رضا نیست بروی! مادرم نشسته بود روی مبل و مچ پایش را از استرس تکان میداد. گفت تو مثل همه دوستانت پیش بچهها بمان یک دل سیر ببینشان و بعد برو. اسماعیل گفت میخواهی اصلاً نروم؟! من نمیروم، ولی جواب حضرت زینب (س) و حضرت عباس (ع) را بده! بگو من نگذاشتم از خواهرت دفاع کند! این را که گفت مامان قلبش لرزید و گفت من کی باشم که مانع رفتنت باشم؟ تو را سپردم به حضرت زینب (س).
از چه سالی برای دفاع از حریم آلالله اعزام میشدند و نحوه شهادتشان چگونه بود؟
از زمانی که فتنه داعش شروع شد، اسماعیل به مأموریت سوریه میرفت. مدام در رفت و آمد به سوریه، عراق و یمن بود. هنوز دقیقاً درجه اسماعیل را نمیدانیم، بعد از شهادتش متوجه کارهایش شدیم. بعد از شهادتش هیچ لباس و پلاکی برای ما نیاوردند. داعش بالای سرش رسیده بود و پیکرش را ارباً اربا کرده بودند. فقط یک تکه صورتش را دیدیم. برادرم و همرزمانش ۲۹ آبان ۱۳۹۸ برای شناسایی رفته بودند. یکی از همرزمانش یعنی کسی که تا آخرین لحظه همراهش بود میگفت با اسماعیل شب رفته بودیم شناسایی و برگشتیم. قرار بود هفت صبح برگردیم که منطقه را بزنیم. گفتم اسماعیل بخواب فردا باید دوباره برگردیم. گفت مگر میشود نماز شب نخوانیم؟ بگذار نماز شب را به نماز صبحمان وصل کنیم. بعد اسماعیل سر و وضع و ریشش را مرتب میکند، لباسهایش را با لباس خاکیاش عوض میکند. دوستانش میگویند اسماعیل نوربالا میزنی! چه خبر شده؟ گریه اسماعیل را کسی ندیده بود، اما آن لحظه روضه حضرت رقیه (س) گوش میداد و گریه میکرد. همرزمش میگفت از ماشین پیاده شدم و گفتم اسماعیل الان شهیدمان میکنی! تمام فرشتهها را کشاندی توی ماشین! ساعت ۱۱ و ۴۰ دقیقه نزدیک مقر بودیم. اسماعیل گفته بود نماز را در مقر بخوانیم. همین جمله دهانش بود و با لپتاپش منطقه را برای عملیات رصد میکرد که یکهو زمین و آسمان آتش شد. موشک زده بودند. همرزمش از ماشین پرت شده بود بیرون. ایشان وقتی بالای سر اسماعیل میرسد دست و پای اسماعیل بر اثر اصابت موشک قطع شده بود. میگفت اسماعیل هنوز ضربان قلب داشت. میخواستم به لبهای ترک خورده و خشکیدهاش آب بزنم. گفتم اسماعیل روزه است با زبان روزه خدمت حضرت زینب (س) برود. دوستش برمیگردد تا اطلاع بدهد وقتی برمیگردد داعش بالای سر اسماعیل میرسد و میخواستند پیکرش را ببرند، ولی نمیتوانند. پیکرش را ارباً اربا میکنند. چشمش را درمیآورند و به قلبش چاقو میزنند و لباس و پلاکش را میبرند.
چطور از شهادتشان باخبر شدید؟
همرزمان اسماعیل میگفتند کسی که خبر شهادت را به خواهر شهید بدهد، خیلی آدم شجاعی است! وقتی خبر شهادت برادرم را شنیدم به دوستانش تلفن کردم. همه مرا بلاک کردند! با شماره دیگر با یکی از دوستانش تماس گرفتم گفتم اسماعیل تیر خورد، بگو که اسماعیلم نفس میکشد. گفت خون زیادی از اسماعیل رفته برایش دعا کنید! گفتم بگو که اسماعیلم هنوز نفس میکشد. گفت حالش خوب است، از همیشه بهتر است. منظورش را نگرفتم به اول بلوار هجرت که رسیدیم بنرها را دیدیم و فهمیدیم شهید شده است.
با نبودنهایش چطور کنار آمدید؟
فقط اسماعیل کمک میکند نبودنش را تحمل کنیم. اگر الان نفس میکشیم، خودش کمک میکند. آن تیری که به اسماعیل اصابت کرد اول به قلب مادرم خورد. مادرم و همسرش کنار پیکر اسماعیل شهید شدند. استان لرستان چهار شهید مدافع حرم دارد. اسماعیل جوانترین شهید است و اولین شهید مدافع حرم که در گلزار شهدای خرمآباد دفن است. نیروی قدس در قطعه ۵۰ شهدای مدافع حرم کنار مزار شهید مجید قربانپور و شهید اللهکرم برایش مزار یادبود اختصاص داده است.
فاطمه یاراحمدی (همسر شهید)
چه سالی ازدواج کردید؟ معیارتان برای ازدواج چه بود؟
اسماعیل پسرخالهام است. سال ۱۳۸۳ نامزد کردیم و سال ۱۳۸۶ ازدواج کردیم. راستش را بخواهید من از بچگی اسماعیل را دوست داشتم، ولی نمیدانستم معنای دوست داشتن چیست! تا اینکه بزرگتر شدیم، اخلاق و رفتارش را دیدم و علاقهام بیشتر شد. اسماعیل متدین، مهربان و صبور بود. هر چه ملاک خوب را داشت و باعث شد انتخابش بکنم. اخلاقش خیلی خوب بود. امور زندگی را به خوبی اداره میکرد.
فرزندانتان متولد چه سالهایی هستند؟ موقع ازدواج با اسماعیل همسرتان پاسدار بود؟
دخترم فاطیما سال ۱۳۸۸ و مهدیار ۱۳۹۵ به دنیا آمده است. اسماعیل بعد از ازدواجمان وارد سپاه شد. خیلی شغلش را دوست داشت. علاقه داشت سرباز ولایت باشد. وقتی میگفتم از این همه کار خسته نشدی؟! میگفت اگر هزار بار بمیرم و متولد شوم همین شغل را انتخاب میکنم.
توصیفشان از شغل پاسداری چه بود؟
میگفت خیلی آرزو دارم از حریم دین اسلام حتی خارج از مرزهای ایران دفاع کنم و تنها راهی که میتواند مرا به هدفم برساند شغلی است که انتخاب کردهام. همیشه میگفت آقا باید سرباز داشته باشد. باید فرزندانمان را طوری تربیت کنیم سرباز ولایت باشند. در مقابل اتفاقات زندگی صبر داشت. کاری را که شروع میکرد تا تمام نمیکرد دست بردار نبود. خستگیهایش را به خانه نمیآورد. حتی اگر دیروقت به خانه برمیگشت با بچهها بازی میکرد نه اینکه موبایل دستش بگیرد!
از شهادتش حرف میزد؟
میگفت در مرحله اول باید بجنگیم نه اینکه شهید شویم. باید دفاع کنیم. هرچند شهادت از همه چیز بهتر است، اگر قرار است بمیریم، خدا مرگمان را در شهادت قرار بدهد. میگفت دعا کنید به آن چیزی که در دنیا میخواهم برسم، میدانستیم شهادت میخواهد. اسماعیل یک روز با پدرش بیرون رفته بود. در راه خانم بدحجابی میبینند. پدرش میگوید اسماعیل! به خاطر اینها میروی میجنگی؟ اسماعیل در پاسخ میگوید بله! ما به خاطر اینها میرویم میجنگیم. آنهایی که حجابشان کامل است مشکلی ندارند. خودشان میدانند راه درست چیست. ما میرویم که اینها دست اجنبی نیفتند. خاک کشورمان دست اجنبی نیفتد.
عکسالعمل بچهها بعد شهادت پدرشان چه بود؟
همسرم وابستگی شدیدی به بچهها داشت. برای دخترم توضیح میداد که در نبودش بیقراری نکند. بچه دومم خیلی کوچک بود. الان سعی میکنم معنای شهادت را بفهمد. برای بچهها طوری توضیح دادم که آدمها میمیرند و پیش خدا میروند. پسرم با اینکه خیلی کوچک است گفت آنهایی که شهید میشوند کجا میروند؟ یعنی فرق دو کلمه را فهمید. گفتم آنهایی که شهید میشوند سرباز امام زمان (عج) میشوند. امام زمان که میآید همراهش برمیگردند و با دشمنان میجنگند. الان آنقدر حضور شهیدم را در زندگی میبینم که قبلاً اینقدر خانه نبود. شهدا حضور دارند و حسشان میکنیم.