اربعین است. چھل روز است كه گلھای خوشبوی محمدی از باغستان خویش جدا گشتهاند و باغبان خود را تنھا نھادهاند.
نخستین زائر، صحابه خاص رسول خدا (ص) جابر بن عبدالله انصاری است كه با بدنی خوشبو و ذكرگویان، بر قبر دردانه پیامبر حاضر گشته و از سوز دل سه بار فریاد میزند: یا حسین! یا حسین! یا حسین! و بیھوش روی زمین میافتد. عطیه، دوست جابر، او را به ھوش میآورد كه ناگھان جابر صدا میزند: آیا دوست، جواب دوست خود را نمیدھد؟ و سپس خودش جواب خودش را میدھد: چگونه جواب مرا بدھی، در حالی كه خون از رگ ھای گلویت بر سینه و شانه ات فرو ریخته و بین سر و بدنت جدایی افكنده است…
چھل روز گذشت. … در آن غروب خون آلود، ھنگامی که خنجر شقاوت ھا و نامردی ھا، گلوی آخرین مبارز را درید، آنگاه که زنان و فرزندان داغدیده در میان رقص شعلهھای آتش خیمهھایشان، به سوگ مردان در خون غلتیده خود نشسته بودند، دشمن به جشن و سرور ایستاد، خیابانھا و کاخھا را برای جشنھا مھیا ساخت و به انتظار ماند تا در میان دلھای چون لاله پرخون اسیران، به برپایی جشنی تمسخرآمیز بپردازد.
اما زینب، این ستون پابرجای کاروان اسرا، ھمه چیز را به گونه ای دیگر رقم زد. به راستی چه کسی میداند چگونه زینب با وجود سنگینی کوھی از مصیبتھا بر شانه ھایش، بغض غمھا را فرو داد و قدم بر قله رفیع عزت و آزادگی گذاشت. با سخنان زینب، کربلا به بلوغ رسید و خون شھدا جوشید و جوشید تا آن جویبار خونی که در غریبانهترین حالت ممکن بر زمین جاری شده بود، در اربعین حسینی، رودی خروشان شد.
چھل روز بود که یزیدیان جز رسوایی و بدنامی چیزی ندیده بودند و بزم و شادیشان آلوده به شرم و ندامت شده بود.
چھل روز بود که درخت اسلام ریشه در خون شھدا، استوارتر و راسختر از ھمیشه، به سوی فلک قد میکشید. چھل روز بود…
نه اینکه فقط پاها باشند که بروند به سوی کربلا…
نه فقط جسم که حرکت کند. قلبها نیز سرگشته است. قلبها هم به سمت کربلا مایل شده است. قدمقدم راه میرود و در هر قدم با یادآوری مصیبتهای وارد بر امام حسین (ع) و اهل بیت علیهم السلام ضجه میزند. قلبهای سرگشته که پیش از آن هر یک به سویی بود، اینک به سوی امام حسین میرود. دوستان و خانواده را رها کرده و آمده است تا خادم تو باشد. پیاده میآید تا ببیند امامش را. تا درک کند مصائب وارد شده بر اهل بیت را. چشمها در مسیر پیادهروی حرکت میکنند. اشکها بر گونههای تفتیده جاری شده و نه آب چشم که تکههای قلب است که سرازیر میشود. نالهها صدای عشق میدهند و زمزمه دعا سوز دل در فراغ محبوب است. نه فقط ناله و اشک و قدم و قلب؛ تکتک ذرات وجود متبلور میشود. همه آنقدر صاف و شفاف حرکت میکنند که گویی همآهنگی آنها در ازل مقدر شده بود.
حضرت عشق در قلب خانه زد و قلب اعضا و جوارح را با خودش همراه کرد و به این گونه پیادهروی اربعین شکل گرفت. کاش من به فدای تو میشدم حسین (ع). چشمانم، قلبم، دستهایم قول میدهند که عزت و شرف را از تو بیاموزند و به عزاداری تو افتخار کنند.
خواهری در این مسیر قدم برداشته که موهایش در این راه سپید شده است. کودکی که قلبش به دیدن پدر میتپیده و در خرابه شام بازمانده است. یک پسر که دیگر هرگز نخواهد خندید. برخیز که رفتن رسیدن است؛ چه دور باشی، چه نزدیک…
بیهدف تلویزیون را روشن میکنم…
مجری تلویزیون میگوید: «لایوم کیومک یا اباعبدالله». پس از آن صفحه تلویزیون کویر میان کربلا و نجف را نشان میدهد. جمعیت میلیونی که خسته و خاکآلود اما پرشور و شوق خود را مانند اهل حرم و بازماندگان کربلا درآوردهاند تا در اندوه اهل بیت سهیم باشند و حال آنها را ولو اندکی درک کنند. چند روز سفر، بدون هیچ توشه و خوراکی و با پای پیاده در حالی که بار اندک با خود حمل میکنند. مگر میشود؟
این رسم شیعیان عراق است که ایرانیها در چند سال اخیر به آن علاقه نشان دادهاند. ایرانیان؟ مردی با موهای بور و پیشانیبند یا حسین توی قاب تلویزیون ظاهر میشود. او حرف میزند و گزارشگر ترجمه میکند. میگوید این زائر از پاریس آمده است تا در پیادهروی اربعین شرکت کند. گزارشگر میپرسد چه هدفی داشتید؟ مرد چیزی میگوید و گزارشگر ترجمه میکند: برای معرفت و ایمان و یقین.
نماز عشا را میخوانم. ستاره باران بالای سرم را نگاه میکنم. این معجزه فوقالعاده از کجا آمده است؟
دو روز راه را رفتهام و این یعنی بیشتر راه. فردا روز وصال است. تمام طول مسیر، راهها امن و دلها گرم بود؛ لبخند بر لبها و عشق در هر تپش قلب جای داشت.
در طول مسیر کودکی خرما تعارف میکرد. یادش بخیر. وقتی از آبنباتهایی که در جیب داشتم، چند تایی به دست کودکی که به من خرما تعارف کرده بود دادم، با چه خوشحالی به طرف خواهر کوچکترش دوید تا او را هم سهیم کند.
مردی چایی شکر معروف عراقیها و دیگری شیرینی محلی پخش میکرد. مردی عرب میخواست از غذای موکب به اصرار به من بدهد. کار از اصرار گذشت و به التماس رسید. سیر بودم. توی چشمهایش محبت موج میزد. محبتی که باعث شد نتوانم دستش را رد کنم. این آشنایی و محبت ناشناخته از کجا آمده است؟
حالا هم مردی به سویم میآید که پاهایم را بشوید. مانند دیشب که آن مرد چقدر ناراحت شد وقتی سرم را به علامت نفی تکان دادم. انگشتهای شست پایم را با دستهایم میگیرم. وقتی به رسیدن فکر میکنم، تاولها را میشود نادیده گرفت و سوزش آنها را احساس نکرد. شاید فردا پا برهنه رفتم. شاید فردا شدم مثال زنده «فاخلع نعلیک» در وادی مقدس کربلا.
چشمم را که از آسمان میگیرم، به کوله پشتی پارچهای ام نگاه میکنم. چقدر خالی و سبک. دلم برای کتابهایم تنگ میشود. کاش حداقل لهوف را آورده بودم. باید فردا از یک ایستگاه فرهنگی، بروشوری برای مطالعه بگیرم.
به سراغ شارژ موکبی میروم که برایم موبایلم را شارژ کند. با آن پنل 20 تایی برق که دور و بر آن از هرجای دیگری شلوغتر بود. همین که تا موکب بعد شارژ داشته باشد، کفایت میکند.
مسیر خلوت شده است؛ از دور صدای نوحه میآید. و خیلیها آماده خواب میشوند. شبها استراحت میکنند اما من دوست دارم شبرو بودن را امتحان کنم. تا اذان صبح راه میروم. نماز را که خواندم، کمی خواهم خوابید. با خودم زمزمه میکنم:
خوشا کاروانی که شب راه طی کرد
دم صبح اول به منزل نشیند
باید برخیزم. مقصد نزدیک است و صبح نزدیکتر…