قیام پانزده خرداد اسطوره قدرت ستم شاهی را در هم شکست و افسانه ها و افسون ها را باطل کرد. شهادت جوانان رشید و زنان و مردان در آن روز، سد عظیم قدرت شیطانی را از بنیان سست کرد. خون سلحشوران کوخ نشین، کاخ های ستم را درهم کوبید. برآن شدیم لحظه به لحظه واقعه ۱۵ خرداد سال ۴۲ شهرستان های ورامین و پیشوا را از شاهدان عینی بپرسیدیم و این عزیزان این چنین بیان کردند.
حاج محمدتقی علایی مقدمه حادثه را این گونه بازگو میکند: «فاجعه دلخراش تهاجم به مدرسه فیضیه و به خاک و خون کشیدن عدهای از طلاب توسط رژیم شاه در دوم فروردین سال ۴۲ و روز شهادت امام جعفر صادق(ع) احساسات مردم مذهبی ورامین و پیشوا را جریحهدار کرد. به خصوص اینکه وقتی دولت این حادثه را دعوای بین دهقانان و دهاتیها با مخالفین اصلاحات ارضی اعلام کرد، بر کینه مردم از رژیم افزود. چرا که در منطقه ورامین و پیشوا، اکثر مردم کشاورز بودند و چنین افترایی را نسبت به خود قبول نداشتند. من هم از این موضوع خیلی ناراحت شدم. و همواره به دنبال فرصتی بودم تا بغض و کینهام را از رژیم، نشان دهم. چون مداح هستم و ذوق شعر هم دارم، سعی کردم در لابهلای نوحههایم چند بیت نوحه سیاسی هم بخوانم. بنابراین در هیئتی که در بی بی حور و بی بی نور تشکیل میشد، برای اولین بار علیه رژیم شعر خواندم. تا اینکه ماه محرم فرا رسید.»
با فرا رسیدن ماه محرم ۱۳۴۲، رژیم شاه تصمیم گرفت عزاداری مردم را کنترل کند. از این رو، ساواک، برای برپایی مراسم عزاداری توسط وعاظ و روحانیون شروطی قایل شد:
۱ـ علیه شخص اول مملکت سخن نگویند.
۲ـ علیه اسرائیل نیز سخنی به میان نیاورند.
۳ـ مرتب به گوش مردم نخوانند که اسلام در خطر است.
این سه شرط، دقیقاً همان نکاتی بود که امام خمینی مرتباً در سخنرانیها و اعلامیههایش از آن سخن میگفت. همزمان، شهربانی رژیم شاه اعلامیهای منتشر کرد و در آن، هرگونه تظاهرات سیاسی را ممنوع اعلام و تهدید کرد که در صورت مشاهده هر نوع تخلفی، مأمورین انتظامی با متخلفان برخورد خواهند کرد.۱
علیرغم تهدید شهربانی، با آغاز محرم، افشاگریها نیز آغاز شد و در اکثر شهرها و روستاها، سخنرانان و وعاظ شروع به افشاگری درباره جنایات رژیم شاه و معرفی شخصیت امام کردند. در روزهای دهم و یازدهم محرم، سراسر کشور به صحنههای تظاهرات با شعارهای «مرگ بر دیکتاتور» و «خمینی بتشکن ملت طرفدار توست» تبدیل شد. در روز عاشورا، امام یک بار دیگر در سخنرانی خود، به شخص شاه حمله کرد و ضمن تهدید صریح او که، در صورت ادامه اعمالش، نابود خواهد شد، پیرامون شروط ممنوعه ساواک، سخن گفت.
رژیم که تاب تحمل خود را از کف داده بود، در نیمه شب ۱۵ خرداد، سربازان مسلح خود را برای محاصره منزل امام و دستگیری ایشان روانه قم کرد. صبح روز ۱۵ خرداد، خبر دستگیری امام در شهرهای قم و تهران منتشر شد و به سرعت به سراسر کشور رسید. مردم نیز در شهرهای مختلف به خیابانها ریختند و تظاهرات گستردهای شکل گرفت.
در اکثر این شهرها، قیام مردم به خاک و خون کشیده شد. در این بین حرکت کفنپوشان ورامین، به سوی تهران، از نکات برجسته حادثه آن روز بود.
حاج تقی علایی در ادامه میگوید: «به نظر من نهضت امام خمینی(ره) در آغاز راه نیاز به خون داشت تا در شریانهای نهضت جریان یابد و آن را بیش از پیش گسترش دهد; و چه زمانی بهتر از محرم; چه عاملی محرکتر از عشق به حسین(ع) و چه خونی جوشندهتر از خون حسینیان که در عزای مولایشان حسینبن علی(ع) به جوش آمده بود. ماه محرم، روزهای خاصی دارد. مثل روز سوم امام که مردم پیشوا آن را روز بنیاسد مینامند. در آن روز، عزاداران امام حسین(ع) و شهدای کربلا واقعه آمدن طایفه بنیاسد را برای دفن شهدای کربلا به نمایش میگذارند.»
این نمایش تأثیر زیادی در راهپیمایی تاریخی مردم پیشوا به سوی تهران داشت. گروهی با لباسهایی به شیوه اعراب، با بستن چفیه بر سر، عبا بر دوش، در خیابانها حرکت میکنند. دستههای سینهزن نیز آن هیئت را همراهی میکنند. و گاه با هیئتی که خود را به صورت بنیاسد درآوردهاند، یکی میشوند. دست برخی از اعضای دسته بنیاسد، بیل یا کلنگی است. گاهی به عربی جملههایی میگویند، اما در حالت سکون و حزن، آنان بیشتر این نوحه را سر میدهند: «بنی اسد، بنی اسد، بیا رویم، بیا رویم برای دفن شاه دین» آن گاه بیلها، کلنگها و پرچم های رنگی به اهتزاز در میآید. نوحه تکرار میشود و حرکت بنی اسد تندتر میشود. عزاداران، تندتر بر سینهها میزنند و کلمات نوحه تندتر گفته میشود. انگار میترسند وقت از دست برود. بنیاسد باید به صحرای کربلا برسد. جایی که پیکرهای شهیدان در زیر آفتاب گرم رها شدهاند. صحنه کربلا، صحن امامزاده جعفر(ع) است. بنیاسد به میدان جنگ میرسند و بعد از برخورد با جنازهها، به علت جراحات وارده، قادر به شناسایی آنان نیستند. اندوه آنان را فرا میگیرد، چه باید بکنند؟ در این بین، از گوشهای از صحرا اسبسواری میآید، برابر طایفه بنیاسد میایستد، سواری که نقاب بر چهره دارد. اندوه و نگرانی بنیاسد را میبیند و میخواهد آنان را راهنمایی کند.
آن گاه منبر میآورند. جوان نقابپوش که عمامهای سبز بر سر دارد، روی منبر مینشیند و دوباره حادثه کربلا را روایت میکند. او یکی یکی شهیدان را نام میبرد و بنیاسد نیز آنها را به خاک میسپارند. دسته همسرایان مصیبت میخوانند. آن گاه جوان نقابپوش میرود و مردم با اندوه خاصی بدرقهاش میکنند. این بار صدایی رسا مردم را به خود میآورد و جوانی با صدای بلند اشعاری را میخواند، از مرگ و از اینکه هیچ کس زنده نمیماند، از اینکه نه اسکندر ماند، نه دارا، نه شاهان، نه نیکان و نه ظالمان. تنها نام نیک میماند. آن گاه بنیاسد اندوهگین میشوند که چرا روز عاشورا نبودند تا امام حسین(ع) را یاری دهند.
حاج تقی علایی میگوید: «به عقیده من، خواست خداوند بود که در چنین روزی خبر دستگیری امام به گوش مردم پیشوا برسد تا مردمی که همواره همانند بنیاسد افسوس خورده و آرزو میکردند که ای کاش در روز عاشورا حضور داشتند و امامشان را یاری میکردند، با حرکت خود در روز ۱۵ خرداد برای دفاع از حسین زمان خود، از این امتحان الهی سربلند و روسفید بیرون بیایند. در روز بنیاسد، مردم عزادار با دیدن صحنههای حزنآور خاکسپاری شهدای کربلا، خونشان به جوش آمده بود و در چنین شرایطی که همگان یک صدا و از عمق وجودشان نام مبارک اباعبدالله الحسین(ع) را صدا میزدند و اشک میریختند، با شنیدن خبر دستگیری امام، آنچنان منقلب شدند که هیچ سدی را یارای مقاومت در برابر حرکت توفنده آنان نبود. این خون حسینبن علی(ع) بود که آنان را به حرکت واداشت.»
حاج حسن اردستانی جعفری، یکی دیگر از حاضران در واقعه پانزده خرداد، میافزاید: «هیچ روزی به اندازه روز بنیاسد صحن امامزاده جعفر شلوغ نمیشود. چرا که عده بسیاری از مردم روستاهای اطراف به همراه هیئتهای عزاداری، خودشان را به صحن میرسانند تا به تماشای مراسم فوق بنشینند. آنان وقتی خبر دستگیری امام را شنیدند، هنگام بازگشت به روستاهای خود دیگران را هم مطلع ساخته و عامل حضور گسترده مردم در آن تظاهرات بزرگ گردیدند.»
علایی یادآور میشود: از شب هفتم محرم به بعد دیگر زدم به سیم آخر. دل را زدم به دریا و نوحههای سیاسیام را رو کردم. یکی از آن نوحهها این بود:
شیعیان حسین مردانه باشید
در عزاداریش جانانه باشید
نعره از دل کشید همچو حرّ رشید
زنده بادا حسین، مرده بادا یزید
این نوحه را با ایما و اشاره میخواندم. وقتی میگفتم «مرده بادا یزید»، با دست طوری اشاره میکردم که همگان میفهمیدند که منظور من از «یزید» همان شاه خائن است و عزاداران با چنان حرارتی پاسخ میدادند که وقتی میگفتند زنده بادا حسین مرده بادا یزید، در و دیوار بازار میلرزید. و در روز هشتم و نهم این نوحه را میخواندم:
ندای ما ندای یزدان بود
شعار ما شعار قرآن بود
ما کجا بیعت، تن به این ذلّت
با خون خود امضأ کنیم این دین و قرآن
مظلوم حسین جان، مظلوم حسین جان
حاج حسن جعفری یادآور میشود که: روز تاسوعا، حاج تقی نوحهای را خواند که بر هر صغیر و کبیری به وضوح روشن شد که او دارد نوحه سیاسی میخواند، طوری که دسته عزاداری با شنیدن این نوحه جاخورده و ابتدا پاسخ ندادند. برخی از بزرگترهای هیئت به حاج تقی ایراد گرفتند که چرا این نوحه را میخوانی. مگر از جانت سیر شدهای؟ اما حاج حسن مقدس که خود از مبارزین و مردان نیک پیشوا بود و سن و سالش از همه بیشتر بود، دستور داد تا داخل صحن امامزاده جعفر همین نوحه را بخوان، دسته سینهزن نیز به احترام بزرگ هیئت، با حاج تقی همراهی کردند. آن نوحه این بود:
حسین فی یومالعاشورا فرمود هل من ناصرا
دادند جواب این ندا در فیضیه قالوا بلا
حاج تقی علایی میگوید: محمد رحیمی، پسر حاج محمدابراهیم، موظف بود که چهار پایهای را برای مداحان نگه دارد. وقتی که من این نوحه را میخواندم، احساس میکردم که چهار پایه در زیر پایم میلرزد. به او گفتم چرا چهارپایه میلرزد، او گفت: «وقتی که تو این نوحه را میخوانی، من میترسم! دست و پایم میلرزد.» بیچاره حق داشت چون در اطراف هیئت سربازان و مأموران پاسگاه حضور داشتند و من به خوبی میدانستم که پس از مراسم، دستگیر خواهم شد. و همین طور هم شد.»
در پایان مراسم، دو تن از مأموران حاج تقی علایی را با خود به پاسگاه بردند.
«وارد پاسگاه که شدم، درجهداری تنومند به نام حیدری جلو آمد و در مقابلم ایستاد. زل زد توی چشم من. بعد کم کم ابروهایش را درهم کشید و سیلی محکمی به صورتم زد و من به زمین خوردم و از سرم خون جاری شد. بعد مرا در زیرزمین حبس کردند. خبر دستگیری من وقتی به مادرم رسید، او چادر به سر کرد و راه افتاد به سمت پاسگاه. در میانه راه با حاج سیدمحمدعلی طباطبایی برخورد کرد. سید وقتی ماجرا را فهمید با اصرار زیاد، مادر مرا روانه خانه کرد و خودش آمد پاسگاه تا مرا ضمانت کند. غفاری، رئیس پاسگاه، به سید گفت: «فقط به یک شرط ضمانت شما را میپذیرم و آن هم این است که نگذاری حاج تقی روز عاشورا نوحهخوانی کند و پس فردا هم خودش را به پاسگاه تسلیم کند. سید قبول کرد و من آزاد شدم تا روز بعد از عاشورا! صبح روز عاشورا دودل بودم. از طرفی نمیخواستم سید را پیش رئیس پاسگاه بدقول کنم. از طرف دیگر عاشورای حسینی بود. مگر میشد در این روز در خانه بنشینم و هیچ کاری نکنم. به هر ترتیب ابهت امام حسین و عظمت مصیبتی که بر او و خاندانش وارد شده بود، مرا از خانه خارج کرد و به هیئت کشاند. بعد از عاشورا یکی دو روز خودم را مخفی کردم تا روز سوم امام فرا رسید.»
حاج حسن اردستانی جعفری درباره چگونگی کسب خبر دستگیری امام و نحوه شکلگیری تظاهرات و حرکت مردم پیشوا به سوی تهران میگوید: «۱۲ محرم، روز بنی اسد، من در مغازهام که نبش میدان است نشسته بودم. حاج عباس رحیمی آمد و از من پرسید: چرا مغازهات باز است؟ بلند شو! آقای خمینی را دستگیر کردهاند. با شنیدن این خبر، من فوراً مغازه را بستم و به حسینیه مرحوم حاج غلامعلی رحیمی رفتم. آقای محمدتقی علایی در حسینیه روضه میخواند. پس از مدتی عزاداران به سوی صحن امامزاده جعفر(ع) حرکت کردند. هیئت از داخل بازار گذشت. در اطراف دسته تعدادی سرباز و مأمور ساواک پا به پای دسته حرکت میکردند. تعدادشان هم از روزهای قبل بیشتر شده بود. از موضوع دستگیری امام هنوز به جز بزرگان هیئت کسی خبر نداشت. حاج تقی علایی هم که موضوع را میدانست، نوحه را عوض کرده بود و داشت نوحههای سیاسی میخواند که سبب عصبانیت مأموران پاسگاه شد.»
علیمحمد کاشانی یکی دیگر از مبارزین میگوید: «نمایش بنیاسد شروع شده بود. شبیه امام سجاد، داشت پیکر مطهر امام حسین(ع) را برای بنیاسد معرفی میکرد تا او را به خاک بسپارند. مردم منقلب شده بودند. فریاد حسین جان، حسین جان در صحن امامزاده جعفر بلند بود که در این لحظه حاج حسن مقدس، فریاد زد: «ای مردم. ای عزاداران حسینی ما امروز دو تا عزا داریم. یکی عزای حسینبن علی(ع) و دیگری دستگیری مرجع عالیقدر شیعه حضرت آیتالله العظمی خمینی.» و بدین ترتیب خبر دستگیری امام به گوش همگان رسید.
حاج تقی علایی میگوید: «حاج حسن مقدس این خبر را با سوز و گدازی خاص به مردم ابلاغ کرد و به آنان گفت; ای کسانی که افسوس میخورید که چرا در روز عاشورای سال ۶۱ نبودید تا امام حسین(ع) را یاری کنید. اکنون یک بار دیگر عاشورای حسینی تکرار شده است و مجتهدی بزرگ و مرجعی عالیقدر، ندای هل من ناصرٍ ینصرنی سرداده است. آیا دلتان میخواهد همچون یاران باوفای اباعبدالله الحسین(ع) به ندای حسین زمان لبیک گفته و علیه یزید و یزیدیان زمان قیام کنید؟ بنابراین هر کسی دلش میخواهد قدم در این راه بگذارد، اکنون به خانه برگردد و بعد از ظهر ساعت ۱ برای آزادی آقا در صحن آماده حرکت به سوی تهران باشند.»
حاج علیمحمد کاشانی میگوید: «وقتی برنامة حرکت را حاج حسن مقدس اعلام کرد، دستههای عزادار بلافاصله متفرق شدند و همگی به سوی منازل و روستاهایشان رفتند. عدة زیادی هم دروگر بودند که چون از شهرستانهای مختلف به آنجا آمده بودند جایی به جز همان صحن امامزاده جعفر نداشتند. آنها شبها هم در همان صحن اتراق میکردند، در آنجا ماندند و منتظر بقیه شدند.»
حاج حسن اردستانی جعفری میگوید: ساعت ۱۱/۳۰ صبح بود که این خبر اعلام شد. همان موقع من به خانه رفتم، موضوع را با مادرم و همسرم در میان گذاشتم. وصیتنامهای هم تنظیم کردم و به دست همسرم سپردم. بعد در حوض خانهامان غسل شهادت کرده کفن پوشیدم و یک چوب محکم به دستم گرفتم و با پای برهنه به سوی صحن حرکت کردم. ساعت یک ظهر، در صحن آماده شدیم. جمعیت حاضر در صحن و اطراف آن، حدود پنج هزار نفر بود. صدها نفر کفنپوش بودند. اول کفنپوشها از صحن بیرون آمدند. بعد جمعیت به دنبال آنان خارج شدند. مردم در آن موقع شعار میداند: «خمینی، خمینی، خدا نگهدار تو، بمیرد، بمیرد دشمن خونخوار تو.» از بازار بیرون رفتیم. نزدیک گاراژ پیشوا، دست به دست هم دادیم و زنجیروار به حرکت خود ادامه دادیم.»
حاج علی محمد کاشانی توضیح میدهد: «جمعیت زیادی از روستاهای اطراف از جمله سناردک، کهنک، محمدآباد عربها و برخی روستاهای دیگر آمده بودند. دهها نفر زن هم آمده بودند. آنها در پل حاجی به ما رسیدند. اما ما از آمدنشان ممانعت کردیم. زنها خیلی اصرار میکردند و میگفتند: «ما هم میخواهیم سهمی داشته باشیم. آیا ما از زنهای بنیاسد کمتر هستیم». در پل حاجی، حاج شیخ ابوالقاسم محیالدین یکی از روحانیان پیشوا بر دیوار گلی باغی رفت و مردم را به راهپیمایی تشویق کرد. او به مردم گفت: «ما که میرویم هیچ انتظار برگشتن نداریم، هرکسی که میترسد برگردد. این حرکت ما عواقبی دارد. کشته شدن، اسیر شدن، شکنجه شدن و مصایب دیگری در پیش دارد. هر کسی که کوچکترین خوفی دارد همراه ما نیاید. حرفهای این روحانی تأثیر زیادی در مردم گذاشت و مردم به یاد حرکت سیدالشهدا(ع) به سوی کربلا افتادند.»
حاج تقی علایی میگوید: «پس از سخنرانی حاج شیخ ابوالقاسم محیالدین، عدهای از آدمهای نان به نرخ روز خور منفعتطلب به ما میخندیدند و میگفتند: «میخواهید با دست خالی به جنگ تفنگ بروید!؟» و ما را مسخره میکردند. و من در پاسخ به آنها گفتم که ما به جهاد فی سبیلالله میرویم حتی با دست خالی و پای برهنه و خداوند ما را یاری خواهد کرد. عدهای از همین افراد شاه دوست، شایعهای به راه انداخته بودند تا مردم را از ادامة راه بازدارند. آن شایعه این بود که از حاج شیخ اسماعیل مهاجری خبر آورده بودند که ایشان دستور داده تا مردم پیشوا به سمت تهران حرکت نکنند. آقای مهاجری، روحانیای بود که سالیان متمادی در روشنگری مردم پیشوا نقش بسزایی داشت. اما او چند ماه قبل از آن، به تهران نقل مکان کرده بود. مردم پیشوا احترام خاصی برای او قایل بودند. به همین دلیل ایادی رژیم با این شایعه قصد داشتند مانعی در برابر حرکت مردم بوجود آورند. برخی هم در فکر ایجاد تفرقه بین مردم بودند. اما تیرشان به سنگ خورد و مردم با صلابت هر چه بیشتر به حرکت خود ادامه دادند.»
سیداصغر طباطبایی، یکی دیگر از حاضران در قیام ۱۵ خرداد خاطرات خود را این چنین بیان میکند: «بعد از ظهر روز بنیاسد بود. در مغازه را تازه باز کرده بودم که دیدم بیگم جان خانم یکی از پیرزنهای ده، گریه کنان به طرفم میآید. از او علت گریه کردنش را پرسیدم. او گفت: «مگر خبر نداری. شاه مرجع تقلیدمان آیتالله خمینی را دستگیر کرده و به زندان انداخته است.» از او پرسیدم که این خبر را چگونه و از چه کسی شنیده است.
او گفت: «حاج حسن مقدس در صحن امامزاده جعفر، اعلام کرد.» تا اسم حاج حسن را آورد یقین کردم که موضوع واقعیت دارد. در همین حین دیدم که هیئتی در حدود پنجاه نفر از طرف روستای محمدآباد عربها وارد بلعرض شدند. آنها شعار میدادند: «یا مرگ یا خمینی». برخی از آنان را میشناختم. در جلو همه سیدمرتضی طباطبایی، سید حسن طباطبایی و آقایان سفلایی و عرب مقصودی بودند. سیدمرتضی طباطبایی در همان واقعه به دست سرهنگ بهزادی به شهادت رسید. با دیدن آنها، فوراً در مغازه را بستم. یک چوب آلبالو دستم گرفتم. از خانواده خداحافظی کرده خودم را به جمع آنها رساندم. در طول مسیر از روستاهای سوره، معینآباد و حصارک هم عدهای دیگر به ما پیوستند. تعداد زیادی هم دروگر لُر و آذری به محض پیبردن به موضوع، داسهای خود را برداشته همراه ما حرکت کردند. هر چه جلوتر میرفتیم بر تعدادمان افزوده میشد طوری که وقتی به میدان ورامین رسیدیم، بیش از دویست نفر بودیم. پیشوائیها و ورامینیها زودتر از ما از شهر ورامین خارج شدند و در منطقهای به نام موسیآباد اتراق کردند و ما در همین مکان به آنها ملحق شدیم. تشنگیمان را با آب قنات برطرف کردیم. سیدمرتضی طباطبایی با آب قنات موسیآباد تجدید وضو کرد و رفت در پیشاپیش جمعیت قرار گرفت.»
علیمحمد محمدی جعفری نیز میگوید: «آن زمان مسیر جاده پیشوا ـ ورامین از قلعه سین میگذشت. وقتی به قلعه سین رسیدیم تعداد زیادی از مردم آنجا به ما ملحق شدند. عدهای از اهالی در فواصل مختلف با آب و اسفند از جمعیت پذیرایی میکردند. حرکت مردم پیشوا به سمت ورامین و متحد شدن با مردم به پا خواسته ورامین در آن روز، طوری بود که گویی این عمل یک برنامة از پیش تعیین شده بود و دست احزاب و جناحهای سیاسی در کار است. در حالی که این چنین نبود.»
حاج تقی علایی هم با تأکید میگوید: «هیچ عاملی الاّ جوشش خون حسینبن علی(ع) در رگهای غیرت این مردم مسلمان موجب آن حرکت نشد. من به جرئت میگویم که هیچ حزب و جناحی و هیچ فرد و یا گروه خاصی زمینهساز حرکت توفندة مردم در آن زمان نشد. تنها یک عامل سبب شد تا آن سیل خروشان به حرکت درآید و پایههای ظلم و استبداد شاهی را به لرزه درآورد. آن هم غیرت دینی مردم مسلمان بود و بس.»
علیمحمد محمدی جعفری هم میگوید: «یدالله معالجماعه، به راستی که خواست خدا بود تا در آن روز به خاطر دفاع از ساحت مقدس مرجعیت دینی، قلوب مردم به هم نزدیک شد و از مناطق دور و نزدیک، عاشقان حسینی جمع شدند و ید واحده را تشکیل دهند.»
علیمحمد کاشانی میگوید: «در آن روز تاریخی به جز زنها که به خاطر ممانعت مردها در خانهها ماندند، هر کسی که درد دین داشت به خاطر دفاع از حریم مقدس دین و قرآن و مرجع تقلید خود به صحنه آمده بود. البته کسانی هم بودند که نه در آن زمان پا پیش گذاشتند و نه در دوران انقلاب اسلامی و نه در هشت سال دفاع مقدس. حتی از دور، دستی هم بر آتش نگرفتند.»
حاج آقا حقدوست که در سال ۱۳۳۵ از تبریز به پیشوا آمد و به تولید و تجارت فرش در این منطقه پرداخت، میگوید: «وقتی تصمیم بر آن شد که برای آزادی امام به تهران حرکت کنیم، من رفتم خانه. غسل شهادت کردم. کفن پوشیدم و با زن و بچههایم وداع کردم. دختری نه ساله داشتم. او برای من خیلی بیقراری میکرد. صورتش را بوسیدم و گفتم: «دخترم اگر من شهید شدم تو راه حضرت زینب(س) را پیش بگیر. بعد با او خداحافظی کردم و خودم را به جمعیت رساندم. روی کفنم نوشته بودم «یا مرگ یا خمینی». اما در پل حاجی، وقتی مردم به سخنان حاج شیخ ابوالقاسم محیالدین گوش میدادند، یک نفر از بازاریان پیشوا، به من گفت: «شما که اهل پیشوا نیستی، چرا همرنگ این جماعت شدهای؟» به او گفتم: «مگر آقای خمینی فقط به مردم پیشوا تعلق دارد.
ایشان به همة ایران تعلق دارد. و من اگر در شهر خودم هم بودم همین کار را میکردم که در اینجا میکنم.» بعد خندید و مسخرهکنان گفت: «این راه که میروید هیچ عاقبت خوشی ندارد. همه شماها را میگیرند و چوب توی آستینتان میکنند.» من با اشاره به شعار روی کفنم گفتم: «اگر سواد داری بخوان. شعار ما این است: یا مرگ یا خمینی. وقتی کسی کفن میپوشد و قدم در راه مبارزه میگذارد، دیگر برای همگان روشن میشود که او از جانش، یعنی بزرگترین سرمایهاش، گذشته است. همین طور از مال و زن و بچههایش. او دیگر چیزی نگفت و رفت.»
ادامه حرکت عزاداران را حاج حسن اردستانی جعفری چنین بازگو میکند: «پس از سخنرانی غرّا و کوبندة حاج شیخ ابوالقاسم محیالدین، به همراه یک روحانی دیگر به نام شیخ فتحالله صانعی که در جلو جمعیت حرکت میکردند به سوی ورامین به راه افتادیم. از روستاهای اطراف عدهای نیز به جمعیت ما افزوده شدند. مردم داس، چوب و شمشیر در دست داشتند. در ابتدای شهر، در محلی به نام چوببری که رودخانهای از آن محل جاری بود، دیدیم مردم ورامین به استقبال ما آمدهاند و در آنجا هر دو جمعیت به همدیگر پیوستند و بعد به سمت داخل شهر ورامین حرکت کردیم.»
اما در ورامین چه گذشته بود؟
آقای محمد علی رضایی، دبیر بازنشسته آموزش و پرورش و یکی از مبارزین ۱۵ خرداد ۴۲ میگوید: «ساعت ۱۱ صبح بود که خبر دستگیری مرجع عالیقدر تقلید حضرت آیتالله العظمی خمینی مثل توپ در شهر ورامین صدا کرد. مردم بهتزده و ناراحت در مسجد خاتمالانبیأ اجتماع کردند. هنگام ظهر مأمورین شهربانی دو سه نفر به نامهای امیر اکبری و حاج محمد محمدی معروف به اوستا نادر، از افراد معتمد شهر را به جرم خبرپراکنی دستگیر و بازداشت نمودند. پس از فریضة ظهر و عصر من به اتفاق دوستانم حسن تاجیک و یدالله سنقری تصمیم گرفتیم برای آزادی آن دو نفر اقدام کنیم. عدهای وقتی از تصمیم ما مطلع شدند، همراه ما حرکت کردند. از آنجا که شهر تحتتأثیر خبر دستگیری امام ملتهب شده بود، مردم در بلاتکلیفی به سر میبردند. نمیدانستند که چه کاری باید بکنند. بنابراین ابتدا نزد حاج آقا طاهری، امام جماعت مسجد خاتمالانبیأ رفتیم تا از ایشان کسب تکلیف نماییم.
وی پاسخی برای ما نداشت و گفت که هنوز دستوری در این باره به ما نرسیده است. با همان جماعتی که نزد ایشان رفته بودیم از مسجد خارج شده و راهمان را به سوی شهربانی کج کردیم. حرکت ما به سوی شهربانی، نظر مردم، بازاریان و… را به خود جلب کرد. در کمتر از چند دقیقه بیش از یکصد نفر جمع شدند و تا به شهربانی رسیدیم بر جمعیت افزوده شد. رئیس شهربانی، سرهنگ محمد حجتی، با دیدن این جماعت، ترسید. جلو آمد و از ما خواست که برگردیم. بعد هم قول داد که بزودی آن دو نفر را آزاد کند. اما ما او را خوب میشناختیم. میدانستیم که دارد رندی میکند و میخواهد جمعیت را متفرق سازد. ما همان جا ماندیم و گفتیم تا دوستانمان را آزاد نکنید، از اینجا نخواهیم رفت. هر چه زمان سپری میشد بر تعداد جمعیت افزوده میشد. از این جهت سرهنگ حجتی شدیداً احساس خطر کرد و دستور آزادی آن دو را صادر نمود. به محض اینکه امیر اکبری آزاد شد و از در شهربانی بیرون آمد، صدای الله اکبر مردم بلند شد. با آزادی آقای محمدی، جان تازهای در وجود تک تک معترضین دمیده شد. در همین لحظه بود که شعار ; «خمینی بت شکن، خدا نگهدار تو، بمیرد بمیرد دشمن خونخوار تو» برای اولین بار در فضای شهر ورامین طنینانداز شد.»
حاج حسن تاجیک، معروف به احمد تاجیک، از عاملین اصلی حرکت مردم ورامین در ۱۵ خرداد و از فرهنگیان مبارز ورامین است.
او در این باره میگوید: «آن موقع من با چند فرهنگی دیگر، کرکره چند مغازه را پایین کشیدیم و آنها را به تعطیلی واداشتیم. کاسبهای دیگر نیز با دیدن انبوه جمعیت و کسب خبر دستگیری امام بلافاصله در مغازههایشان را بستند و وارد جمعیت شدند. دقایقی در میدان اصلی ورامین ایستادیم و شعار دادیم. نبش میدان، باجة شهربانی بود. مأمورین شهربانی از ترس، پست خود را ترک کرده و به اداره شهربانی رفته بودند. فریاد اللهاکبر که در شهر پیچید، مردم را از خانههایشان بیرون کشید.»
حاج اکبر رضایی برادر کوچک حاج محمدعلی رضایی نیز میگوید: «صبح روز ۱۵ خرداد من برای خرید چوب و الوار به تهران رفته بودم. آن موقع شغل من نجاری بود. هنگام بازگشت به ورامین، در بازار خبر دستگیری امام منتشر شد. بازاریان پس از کسب خبر، در مغازههایشان را بستند و دست به تظاهرات زدند. من هم چوبها را رها کرده وارد تظاهرات شدم. تا ساعت ۱۰/۳۰ که راهپیمایان به میدان ارک رسیدند من هم آنجا بودم. بعد رفتم چوبها را برداشتم و راهی ورامین شدم. ساعت ۱۲ رسیدم به ورامین و خبر دستگیری آقا و همچنین تظاهرات مردم و بازاریان تهران را به اطلاع برخی از دوستان و معتمدین شهر رساندم. همزمان، عدة دیگری نیز خبر را به مردم رساندند که بلافاصله بازار تعطیل شد. تعطیلی بازار خودش علامت سئوال بزرگی در ذهن مردم ایجاد کرد و خود به خود خبر به زندان افتادن امام توسط رژیم پهلوی در شهر پیچید.»
آقای امیر اکبری دربارة نحوة دستگیری خود توسط شهربانی و قیام ۱۵ خرداد چنین میگوید: «صبح روز ۱۵ خرداد خبر دستگیری امام توسط دوستانم در تهران، به من رسید. من هم این خبر را به برخی از دوستانم اطلاع دادم و اقدام به تعطیلی مغازه نمودم. در حال بستن در مغازه بودم که سرکار نوابی، مأمور شهربانی آمد و آمرانه به من گفت: «در مغازهات را نبند. دولت دستور داده که امروز بازار تعطیل نباشد.» به او گفتم که تو نوکر دولت هستی. من کار آزاد دارم و اختیارمان هم دست خودمان است. دلمان میخواهد مغازه را ببندیم. سرکار نوابی جلو آمد و با خشونت گفت: «یک بار دیگر میگویم که نباید در مغازهات را ببندی والا بد میبینی.» پوزخندی زدم و گفتم تو که سهلی اگر شاه هم بیاید و بگوید به حرفش گوش نمیدهم. خلاصه مشاجرهای بین ما درگرفت. بعد او مرا تهدید کرد و رفت. هنگام نماز ظهر درست در آستانة در مسجد خاتمالانبیأ چند مأمور، من و یکی دیگر به نام اوستا نادر محمدی را گرفتند و با خود به سوی شهربانی بردند. مردمی که شاهد و ناظر بودند به همراه کسبههای محل در مسجد خاتمالانبیأ جمع شدند و پس از نماز در مقابل شهربانی متحصن شدند تا مرا آزاد کنند. رئیس شهربانی از دیدن جمعیت به وحشت افتاد و با ضمانت حاج سیدآقا احمدی ما را آزاد کرد. پس از آنکه از در شهربانی بیرون آمدم، دیدم عدهای بالغ بر دویست نفر، در مقابل شهربانی تحصن کردهاند. به محض آنکه ما را دیدند از روی زمین بلند شدند و صلوات فرستادند. بعد شروع کردند به دادن شعار علیه رژیم پهلوی. جمعیتی که به بهانه آزادی ما اجتماع کرده بودند، دیگر متفرق نشدند و به طرف مرکز شهر رفتند و در میدان به مدت ده الی پانزده دقیقه توقف کردند و هنوز علیه رژیم شعارهایی میدادند. در همین اثنأ عده زیادی به جمعیت ملحق شدند و بدین ترتیب خبر دستگیری امام به گوش همه رسید. همان لحظه مردم به طور خودجوش برای آزادی امام به سوی تهران حرکت کردند. اما وقتی خبر رسید که مردم پیشوا نیز به همین منظور به حرکت درآمده و به سوی ورامین میآیند، تصمیم گفتیم که با پیوستن به آنان، حرکت عظیمی پدید آوریم. دوباره به طرف مرکز شهر بازگشتیم و برای استقبال از مردم پیشوا به محله چوببری رفتیم.»
وی در مورد مدت بازداشتش میگوید: «مأموری به نام پیغمبرزاده از من بازجویی کرد. اولین سئوالی که پرسید این بود: شما از چه کسی پول گرفتید تا این غائله را به پا کنید؟ با تعجب پاسخ دادم. نه کسی به ما پول داده و نه ما برای فرد یا گروه خاصی کار میکنیم. حکومت مرجع تقلید این مردم را دستگیر کرده و مردم هم برای آزادی مجتهد خود به راه افتادهاند. بعد مرا تفتیش بدنی نمود. ۳ برگ اعلامیه در جیب من بود و تعدادی قبض پولهایی بود که مردم سهم امامشان را پرداخت کرده بودند. آقای پیغمبرزاده همه آنها را از من گرفت و در جیب خودش گذاشت و گفت: «اینها پیش من میماند و ضمیمه پروندهات نمیکنم.» او با این کار کمک بزرگی در حق من کرد. و بعد از ماجرای ۱۵ خرداد هم یک روز ظهر به خانة ما آمد. من خواستم محبت او را با پرداخت ۲۰۰ تومان جبران کنم، اما او نپذیرفت و گفت: «من این کار را برای خدا کردم.» قبضها و اعلامیههایی را هم که هنگام بازجویی از من گرفته بود به من برگرداند و گفت: «یکی از اعلامیهها را دادهام به یکی از بستگانم.»
حسین وزیری زاده میگوید: «من و برادر بزرگم مشغول بنّایی بودیم. داشتیم مسجد بنی فاطمه را میساختیم. چند روزی بود که کار ساخت مسجد را آغاز کرده بودیم. با دیدن جمعیت، دست از کار کشیدیم و روانه منزل شدیم. بعد کفنی پوشیدیم. من یک قمه برداشتم و برادرم هم یک تیشه بنّایی به دست گرفت و خودمان را به جمعیت رساندیم. تحتتأثیر جوّ، یک شعارهم به ذهنم آمد که در میان جمعیت فریاد زدم «خمینی بت شکن، بت زمان را بشکن» و مردم هم یک صدا شروع کردند به دادن این شعار.»
حاج محمد رضایی ادامه میدهد: «جمعیت هر لحظه افزایش مییافت. و این برای من سئوال بود که این همه چگونه در کمتر از یک ساعت گرد آمدهاند. نزدیک به سه هزار نفر برای استقبال از مردم به پا خاسته پیشوا، خودشان را به چوببری رسانده بودند. شعار مردم پیشوا این بود: «از جان خود گذشتیم، با خون خود نوشتیم، یا مرگ یا خمینی». عبارت «یا مرگ یا خمینی» حتی روی کفنی خیلی از کفنپوشها هم نوشته شده بود. و شعار مردم ورامین در لحظه تلاقی با پیشواییها این بود: «خمینی، خمینی، شاه به قربان تو، ولیعهد بیپدر، خاک کف پای تو» یا «خمینی بت شکن، خدانگهدار تو، بمیرد بمیرد دشمن خونخوار تو». پس از آن، کفنپوشهای پیشوا و ورامین که در جلو همه در حرکت بودند با یکدیگر حلقه اتحاد تشکیل داده دستهای خود را به مانند زنجیر در هم حلقه کردند و مسیر تهران را در پیش گرفتند.»
حاج حسن اردستانی جعفری میگوید: «وقتی به چوببری رسیدیم، دیدیم که عده زیادی از مردم ورامین در این نقطه اجتماع کرده و منتظر ما هستند. تعداد آنها بیش از پانصد نفر بود. نزدیک صد نفرشان کفن بر تن داشتند. ما با دیدن مردم ورامین روحیه بیشتری گرفتیم. قدری ایستادیم. هنوز از اطراف و اکناف، مردم گروه گروه خودشان را به ما میرساندند. سپس به طرف مرکز شهر حرکت کردیم. در مرکز شهر عدهای از زنان ورامینی با آب و گلاب و اسفند از ما پذیرایی کردند. همگی گریه میکردند و اشک میریختند و برای آزادی امام دعا میکردند.»
حاج احمد آقایی میگوید: «من جزء آخرین نفرهایی بودم که به تظاهرکنندگان پیوستم. آن روز من روی زمین کشاورزی مشغول کار بودم. همیشه هنگام ظهر خودم را به شهر میرساندم تا در نماز جماعت شرکت کنم. آن روز خبر دستگیری امام را از آقای اکبر رضایی شنیدم. او از تهران آمده بود. میگفت که در تهران بازاریها تعطیل کرده و همراه دیگر مردم دست به تظاهرات زدهاند. پس از نماز دوباره راهی صحرا شدم. هنگام عصر بود که سر و صدای مردم را شنیدم. اول خیال کردم که دستهجات سینهزنی آمدهاند و برای سوم امام حسین(ع) عزاداری میکنند. خوب که دقت کردم، شنیدم که مردم دارند میگویند: «یا مرگ یا خمینی». همان موقع دست از کار شسته روانه شهر شدم. تا به شهر رسیدم جمعیت رسیده بود به پل کارخانه قند. از امامزاده کوکبالدین تا آنجا را دویدم و خودم را به آنان رساندم.»
حاج محمد معصومشاهی یکی دیگر از افراد حاضر در تظاهرات ۱۵ خرداد میگوید: «پس از آنکه تظاهرکنندگان و کفن پوشان ورامین و پیشوا در چوببری با یکدیگر متحد شدند، شعارهای تندتری علیه رژیم پهلوی داده شد. بعد در حالی که سلاحهای سرد خود را بالا برده و پای بر زمین میکوبیدند، به سوی مرکز شهر ورامین حرکت کردند و تا جلو شهربانی رفتند، دوری در شهر زدند و بعد به سوی جاده تهران راه افتادند. «از جان خود گذشتیم، با خون خود نوشتیم» این قسمت اول شعار بود. بعد قسمت دوم شعار را محکمتر و در حالی که سلاحهای سرد را بر بالای سر میبردند و پای بر زمین میکوبیدند میگفتند: «یا مرگ یا خمینی». طرز شعار دادن مردم خود به خود فضایی مهیج و حماسی پدید آورده بود. طوری که وقتی جمعیت یک صدا و کوبنده میگفت: «یا مرگ یا خمینی» انگار زمین زیر پایمان به لرزه در میآمد. جمعیت خشمگین در حالی که شعارهای کوبنده علیه رژیم سر میدادند، آرام آرام از شهر ورامین خارج شدند. در طول مسیر، از راههای اطراف ورامین، به خصوص قشلاق و عمرآباد، عدهای با شنیدن خبر به جمعیت تظاهرکننده پیوستند. در مسیر جاده ورامین ـ تهران، در خیابان قاسمآباد، تظاهرکنندگان لحظاتی برای رفع خستگی زیر سایه درختان ایستادند، ولی جمعیت آن قدر زیاد بود که زیر سایة درختان جای نگرفتند. بعد از مدتی دوباره به حرکت خود ادامه دادند.»
حاج محمدعلی رضایی در ادامه خاطرات خود میگوید: «شاطرعباس وارسته آمد و گفت: «این جمعیتی که دارد به تهران میرود آیا فکر نان و خورد و خوراکش را کردهاید یا نه؟» دیدیم راست میگوید. بنابراین خودش و یک نفر دیگر اقدام به جمعآوری پول کردند تا آذوقهامان را تأمین نمایند. ما جلو جمعیت در حرکت بودیم. به بالای پل کارخانه قند که رسیدیم برگشتم و یک نظر انداختم. دیدم اللهاکبر، سر جمعیت از پل سرازیر شده اما انتهای آن هنوز از شهر ورامین خارج نشده است.»
حاج محمد معصومشاهی ادامه میدهد که: «عده زیادی از دروگران در بین راهپیمایان بودند. آنها در فصول تابستان از مناطق مختلف، از جمله آذربایجان، زنجان، همدان و لرستان برای درو کردن گندم زارها به ورامین میآمدند.
جالب اینجاست که آنها در طول مسیر، شعارهایی به زبان آذری علیه حکومت پهلوی سر میدادند، به طوری که میتوان گفت در بین تظاهرکنندگان، مظلومترین و خالصترین افراد بودند، زیرا نه خانوادهشان برای راهپیمایی به بدرقهشان آمدند و نه حتی بعد از شهادت تا مدتها کسی به دنبال آنها میگشت.»
حاج علی محمد کاشانی نیز میگوید: «تظاهرکنندگان پس از طی مسافت طولانی، برای استراحت در خارج از شهر ورامین، در منطقه موسیآباد اتراق کردند. بعد دو تن از همراهان به نام حسین ناصری و عباس اسدی برای تهیه نان و آذوقه اقدام به جمعآوری پول کردند. در آنجا آب قنات هم جاری بود. چون هوا خیلی گرم بود و ما هم عطش زیادی داشتیم، با آب قنات خودمان را سیراب کردیم و سربندهایمان را خیس کردیم و روی سرمان انداختیم تا خنک شویم. ده پانزده دقیقهای در آنجا ماندیم تا آنهایی که عقب ماندهاند خودشان را برسانند. بعد دوباره به راه افتادیم.»
حاج سیدمحمد طباطبایی میگوید: «در روز واقعه، من در حال کار روی زمین کشاورزی بودم. پدرم در اثر کمردرد شدید در خانه بستری بود. ساعت ۲ عصر بود که برای دیدن پدرم به خانهاش در روستای بلعرض رفتم. دیدم او دارد گریه میکند. خیال کردم که از شدت درد گریهاش گرفته است. اما این طور نبود. او مثل داغدیدهها زار میزد و اشک میریخت. با تعجب علت گریهاش را پرسیدم گفت: «مردم ده میگویند که حضرت آیتالله خمینی را دستگیر کرده و به زندان بردهاند، همه برای آزادی او رفتهاند و من ماندهام در خانه.» به او گفتم که شما کمر درد داری و نباید از جایت تکان بخوری. اما پدرم آدمی نبود که در خانه بماند. به هر ترتیبی که بود از جا برخاست. از شدت درد مجبور بود خمیده راه برود. باز به او گفتم که لازم نیست تو بیایی. من میروم. گفت: «تو برای خودت میروی و من برای خودم.» گفتم: با این دردی که تو داری، ممکن است خدای نکرده بلایی به سرت بیاید.» گفت: «دیگر چه بلایی از این مصیبت سنگینتر.» بعد به راه افتاد. چند قدمی رفت. دید نمیتواند. بعد از من خواست تا چوب محکمی برایش ببرم. چوب را بردم و او از آن به عنوان عصا استفاده کرد. پدر از خانه و خانواده حلالیت خواست و به راه افتاد. من هم از همسرم که تازه یک سال بود ازدواج کرده بودیم خداحافظی کردم و با یک چوب دستی حرکت کردم. در میانة راه از پدرم حلالیت گرفتم و خواستم تا کوتاهیهای مرا در حقش ببخشد. او مرا بغل کرد و از من حلالیت گرفت. در بین راه چند نفر از کشاورزها گفتند: «نروید! همه مردم رفتهاند شما به آنها نخواهید رسید.» پدرم گوشش به این حرفها بدهکار نبود. به آنها گفت: «حتی اگر به مردم نرسیم، خودمان را به تهران میرسانیم.» رسیدیم به پل حاجی. میرزا غلامحسین و شیخ عباس و مشهدی قاسم مهابادی را دیدیم. برادر مشهدی قاسم در آن روز به شهادت رسید. آنها نیز حرف کشاورزهای قبلی را تکرار کردند و به پدرم گفتند که تو نباید بروی، با این درد که تو داری دیگر زنده باز نمیگردی. پدرم گفت: «امروز مرجع تقلیدم را گرفتند و بردند زندان. فردا دینمان را از ما میگیرند. پس همان بهتر که زنده نباشم تا آن روز را ببینم.»
نرسیده به قلعه سین، یک ماشین آمد و ما را سوار کرد. دو نفر دیگر هم جلوتر سوار شده بودند. یک نفر از آن دو گفت: «کجا میروید؟» پدرم گفت: «میرویم تا برای آزادی آقا تظاهرات کنیم.» او پوزخندی زد و گفت: «حاج شیخ اسماعیل مهاجری دستور داده که کسی به سوی تهران نرود. گفته که این کار خطرناک است. حالا من هم میخواهم بروم و به مردم دستور او را ابلاغ کنم.» او داشت دروغ میگفت. چرا که او به محض آنکه جمعیت را دید، از هیبت جمعیت ترسید و برگشت. او حتی نتوانست برادرهای خودش را که در راهپیمایی حضور داشتند، منصرف نماید. در موسیآباد ورامین ما به جمعیت رسیدیم. همه در حال استراحت بودند.»
حاج حسن اردستانی جعفری میگوید: در حالی که شعارهای تندی علیه رژیم پهلوی سر میدادیم، اما بدون هیچ مزاحمتی از پیشوا به راه افتادیم و به ورامین رسیدیم. در ورامین، پس از اتحاد با تظاهرکنندگان آن شهر، در جاده تهران به راه افتادیم. پایین پل کارخانه قند، گروهان ژندارمری بود. من فکر میکردم که درگیری اصلی ما در همین جا باشد. اما در کمال ناباوری مشاهده نمودم که ژاندارمری بسته است. حتی یک سرباز هم در آنجا دیده نشد. به نظرم آمد که رژیم نقشههایی در سر دارد. تا اینکه فهمیدم روی پل باقرآباد نیروهای ژاندارمری و کماندوهای ضدشورش موضع گرفته و منتظر تظاهرکنندگان هستند. از ورامین که خارج شدیم، کسانی که از تهران میآمدند به ما گوشزد میکردند که نیروهای نظامی بر روی پل باقرآباد موضع گرفته و آماده رسیدن شما هستند. آنها کمر به قتل مردم بستهاند، بهتر است از همین جا برگردید. اما گوشمان به این حرفها بدهکار نبود. ساعت ۵ یا ۶ عصر بود که رسیدیم به باقرآباد. از دور میشد نیروهای نظامی را که روی پل باقرآباد ایستاده بودند، مشاهده کرد. با این حال جمعیت با همان صلابت پیش رفت، تا به پل رسید. علیرغم هشدارهای پی در پی نیروهای نظامی، جمعیت همچنان به سوی پل در حرکت بود و هر لحظه متراکمتر میشد. سرهنگ بهزادی فرمانده نیروهای نظامی، وقتی دید که هشدارهایشان ثمری ندارد خودش پا پیش گذاشت. با صدای بلند گفت: «چه کسی رئیس شماهاست؟» پاسخی نشنید. دوباره سئوالش را تکرار کرد. در این لحظه سیدمرتضی طباطبایی قدمی جلوتر گذاشت و گفت: «این جمعیت رئیسی ندارد. همگی به تهران میروند تا برای آزادی مرجع تقلیدشان حضرت آیتالله خمینی تحصن نمایند.» مشاجره لفظی بین او و سرهنگ بهزادی درگرفت و بعد، سرهنگ که در برابر مقاومت او کم آورده بود، با عصبانیت و خشونت بسیار، کلت کمریاش را به سوی سیدمرتضی نشانه رفت و او را در دم به شهادت رساند.»
حاج محمدعلی رضایی در این باره میگوید: «موضعگیری نیروهای نظامی روی پل و تپههای اطراف آن طوری بود که نشان میداد آنها به منظور کشتار و درگیری آمدهاند. بیحساب نبود که در تمام طول مسیر هیچ ژاندارمری دیده نمیشد. آنها به خوبی میدانستند که اگر در داخل شهر با مردم درگیر شوند، سرنوشتی جز شکست نخواهند داشت. به همین خاطر طبق یک برنامة از پیش تعیین شده، اجازه دادند تا جمعیت از شهر خارج شده و در زمینهای زراعی با مردم برخورد کنند و بدون هیچ جان پناهی همه را از دم تیر بگذرانند. خدا میداند که اگر گندمزارها و چاهها و جویهای آب نبود چقدر از مردم کشته میشدند. مردم به محض آنکه تیراندازی نیروهای نظامی آغاز شد، متفرق شده و خود را در میان گندمزارها پنهان کردند.»
آقای محمد معصومشاهی در مورد چگونگی قتلعام مردم چنین میگوید: «نزدیک پل باقرآباد، حدود کارخانه سبزی خشککنی رسیدیم. وسط جاده را نظامیان سد کرده بودند. در همین موقع یکی از نیروهای انتظامی از طریق بلندگو به جمعیت اخطار داد که برگردید والاّ همه کشته میشوید. ولی جمعیت بدون توجه به اخطار به طرف نظامیان یورش بردند. پس از یکی دو اخطار دیگر، دستور آتش صادر شد. یک قبضه مسلسل را در گوشه باغ آقای نوعپرور (یکی از نظامیان رژیم پهلوی که در باقرآباد ورامین باغ داشت) قرار داده بودند که با آن شروع به تیراندازی کردند.»
حاج علی محمد کاشانی میگوید: «وقتی تیراندازی شد، آقای جنیدی جعفری قنّاد و یک نفر دیگر بالای تپهای رفته فریاد میزدند: «گلولهها پنبهایه، گلولهها پنبهایه» منظور اینکه گلولهها جنگی نیست. مردمی که در حال فرار بودند، یک بار دیگر جمع شدند. سربازهای اطراف پل اقدام به شلیک هوایی کردند. سرهنگ بهزادی بر سرشان فریاد کشید که «بزنید توی سینهشان.» سربازها روی زمین نشستند و پاهای تظاهرکنندگان را نشانه رفتند. در این لحظه بود که آدمها یکی یکی درو شده روی زمین افتادند.»
حاج محمد معصومشاهی موضوع را ادامه میدهد: «علاوه بر آن، نیروهایی که در خیابان مستقر شده بودند، شروع به تیراندازی مستقیم کردند. آنها قصدشان کشتار بود. به همین دلیل سر و سینه آدمها را نشانه رفتند و جمعیت زیادی را نقش بر زمین کردند. عدة بسیاری از زارعین شهرستانی که در میان جمعیت بودند بدین نحو به شهادت رسیدند. مردم با شنیدن صدای تیراندازی، پراکنده شدند و به داخل گندمزارهای اطراف جاده فرار کردند. اما تیراندازی به قدری شدید بود که کسی در امان نبود. در این لحظه من به سمت چپ جاده که تیراندازی کمتر بود، فرار کردم و دیدم که باز تیر به طرف من میآید. روی زمین دراز کشیدم.»
حاج حسن اردستانی جعفری میگوید: «دو دلاور به نام سیدمرتضی طباطبایی و عزتالله رجبی در مقابل تهدیدات سرهنگ بهزادی، هم دلاورانه ایستادند و هم دلاورانه به شهادت رسیدند. پس از شهادت سیدمرتضی طباطبایی به دست سرهنگ بهزادی، عزتالله رجبی دست به قمهاش برد و به سوی سرهنگ بهزادی حمله کرد.
سرهنگ بهزادی بلافاصله سینة او را نیز هدف گرفت. پس از به شهادت رسیدن آن دو، خیال کردند که مردم فرار خواهند کرد. اما این موضوع باعث شد تا مردم به سوی آنها هجوم آورند. در این لحظه بود که دستور تیراندازی از سوی سرهنگ بهزادی صادر شد.»
حاج محمدعلی رضایی ادامة صحبت حاج حسن را پی میگیرد و میگوید: «در آن زمان سپاهیان دانش در بین تظاهرکنندگان بودند و اطلاعات رزمی داشتند. آنها با دیدن صحنة تیراندازی در بین مردم، فریاد زدند: «داخل گندمزار فرار کنید و به صورت سینهخیز راه بروید. مردم به گندمزارها فرار کرده و از طریق مزارع کشاورزی و گندمزارها متواری شدند.»
آقای حسینعلی صمدی جعفری میگوید: «عدهای از کماندوها هم با باتوم افتاده بودند به جان مردم. برخی از آنها توسط کشاورزانی که داس و یا چوب در دست داشتند کتک خوردند. آنان خیلی بیرحم بودند. حتی به زخمیهایی هم که توان حرکت نداشتند و از درد به خود میپیچیدند رحم نمیکردند. با باتوم به کمر و پهلوهایشان میزدند. در مزارع و بیابانهای اطراف، چالهها و چاههای نسبتاً عمیقی حفر شده بود. تعدادی از مردم هنگام فرار از مهلکه به داخل چاهها افتاده ساعتها در آنجا گرفتار شده بودند.»
حاج احمد آقایی ادامه میدهد: «وقتی تیراندازی شروع شد من در وسط جمعیت فریاد زدم، بخوابید روی زمین، همین طور که داشتم فریاد میزدم و به مردم به خصوص پیرمردها میگفتم که روی زمین دراز بکشند، یک تیر آمد و به قسمت بالای پیشانی من اصابت کرد و سرم را پاره کرد و رفت. صورتم پر از خون شد. افتادم روی زمین. سینهخیز خودم را به لب جاده رسانده افتادم توی نهر آب. جمعیت پراکنده شد. مردم ریختند توی گندمزارها و فرار کردند. چند لحظه بعد، کماندوها آمدند به سراغم. یکی از آنها با هیکلی تنومند وقتی به من رسید با قنداقه تفنگ مرا زد. در همین حین یک مأمور دیگر آمد و بر سرش فریاد کشید و نگذاشت بیشتر از آن مرا بزند. آن مأمور سنگدل هنگام رفتن با نوک پوتینش محکم کوبید به سرم و من با این ضربه از هوش رفتم.
وقتی به هوش آمدم دیدم در اتوبوس افتادهام. حواسم که سرجایش آمد دیدم روی جنازهها افتادهام. صدای ضجه و ناله زخمیها هم بلند بود با زحمت بلند شدم نشستم. مأمورین تا مرا دیدند، خندیدند. آنها گمان کرده بودند که من هم کشته شدهام. با دیدن من تعجب کرده بودند. یکی از آنها که فردی سیهچرده و آبله رو بود به من گفت: «حیف از آن تیری که من به سر تو زدم، اما کاری نشد. چشمهایم را باز کردم تا خوب ببینمش. به گمان این که حالم خوب شود و یک روز او را پیدا کنم و حالش را جا بیاورم. مدام به من نگاه میکرد و میگفت: «تو خیلی شانس آوردی. من ۵ شاهی را روی هوا میزنم. حالا چطور شده که کلة به این بزرگی تو را نتوانستم خوب بزنم، نمیدانم!» هر چه او حرف میزد نفرت من از او بیشتر میشد. اگر توان حرکت داشتم همان موقع از جا برمیخاستم و چنگ به حلقومش میانداختم و خفهاش میکردم. خودم را از روی جنازهها کنار کشیدم، خون کف اتوبوس را برداشته بود. وضع بسیار رقتباری بود. داشت حالم به هم میخورد. نیروهای نظامی از دیدن آن همه خون و جنازه ککشان هم نمیگزید.»
امیر اکبری از لحظه شروع تیراندازی به سوی تظاهرکنندگان میگوید: «پس از شهادت سیدمرتضی طباطبایی و عزتالله رجبی، تیراندازی به سوی جمعیت آغاز شد. در این هنگام مردم از صحنه گریخته به داخل گندمزار فرار کردند. هیچ جان پناهی به جز گندمزارها نبود. در همان لحظة اول، تعداد بسیاری تیر خورده و در خون خود غلتیدند. بسیاری از آنها زارعینی بودند که بدون اسم و رسم در تظاهرات شرکت کرده بودند. علاوه بر نیروهایی که مستقر شده بودند، با دو دستگاه اتوبوس شرکت واحد، تعداد زیادی نیروی نظامی وارد صحنه کردند و بلافاصله دست به کار شدند. جمعیت متفرق شد. کماندوها به دنبال جمعیت دویدند. بیرحمها به هر کسی که میرسیدند با قنداق تفنگ ضربه میزدند. به خصوص پیرمردها را. من خودم را سینهخیز به کنار جاده رساندم و درون جوی آب مخفی کردم. در همین لحظه یک ماشین سواری از طریق ورامین به سوی تهران در حرکت بود. وقتی به من نزدیک شد، از جا برخاسته، جلویش را گرفتم. از قضا آشنایمان بود. زود مرا سوار کرد. روی پل باقرآباد نیروهای نظامی ماشین را متوقف کردند. یکی از مأمورین پرسید به کجا میروید؟ راننده گفت به تهران. مأمور دوباره پرسید: «برای چه میروید؟» زن مسنی که درون ماشین نشسته بود فوراً گفت: «من مریض هستم. میرویم بیمارستان.» مأمور به من اشاره کرد و پرسید: «او چه نسبتی با شما دارد؟» ایشان پاسخ داد که پسرم است. همراه من به بیمارستان میآید.» به هر ترتیبی بود از چنگ مأمورین گریختم و در تهران به منزل پدرم رفتم. صبح روز بعد در چهارراه مولوی یکی از دوستانم را دیدم. خبر شهادت امیر هوشنگ معصومشاهی را به من داد و گفت: «در ورامین برای هر دو نفر شما مراسم برپا شده. همه فکر میکنند که تو هم شهید شدهای. عصر همان روز خودم را به ورامین رساندم. بستگانم از دیدن من حیرت زده شدند. خبر آمدن من به ورامین بلافاصله به گوش شهربانی رسید. یکی از آشناها با عجله آمد و گفت: «امیر فرار کن! مأمورین شهربانی دارند میآیند تا تو را دستگیر کنند.» اطرافیان به من پیشنهاد کردند که چادر سرم کنم اما من نپذیرفتم. از کوچه پس کوچهها فرار کردم و خودم را به تهران رساندم. همان شب روانه مشهد شدم و یک ماه بعد بازگشتم. پس از ۴۵ روز دوباره رفتم ورامین. در مغازه بزازی ایستاده بودم. مأموری که اتفاقاً از آشنایان خودم بود به نام محمدتقی امینی آمد و به من گفت: «مأموریت دارم تا تو را با خود به تهران ببرم. به من دستور دادهاند تا تو را دست بسته ببرم. اما من به تو دستبند نمیزنم. مجبور بودم با او بروم. او نیز طبق وعدهای که کرده بود به من دستبند نزد. شاطرعباس وارسته ـ باجناقم ـ همراه ما آمد. ما به پادگان عشرتآباد رفتیم و مأمورین بلافاصله مرا به زندان بردند.»
حاج حسن تاجیک هم چنین روایت میکند: «دو بار تیراندازی شد. بار اول من و حاج محمدعلی رضایی فرار کرده خودمان را در مدرسة پوئینک (مدرسه شهید مسعود میرزایی فعلی) پنهان کردیم. حاج آقای رضایی به من گفت که برویم ببینیم برادرهایم زندهاند یا نه؟ بازگشتیم. در میان کشتهها و زخمیها قدم میزدیم. تا اینکه من رسیدم بالای سر جنازه امیر هوشنگ معصومشاهی. به حاج محمدعلی گفتم که این جنازه امیر هوشنگ است. او آمد و از دیدن پیکر غرق در خون امیر سخت ناراحت شد. میخواستیم او را برداشته با خود ببریم که در این لحظه حاج محمد معصومشاهی برادر امیر هوشنگ سررسید.»
حاج محمد معصومشاهی میگوید: «من وقتی جنازه برادرم را دیدم، صدایش در گوشم پیچید که گفته بود: «من کوفی نیستم که از وسط راه برگردم. کشته شدن در این مسئله شهادت در راه خداست. چه عزتی از این بالاتر و چه سعادتی از شهادت بهتر؟»
حاج محمد در حالی که منقلب شده است میگوید: «وقتی از ورامین راه افتادیم، به فکرم رسید که مقداری سیگار و خوراکی تهیه کنم تا در میانه راه آنها را بین جمعیت تقسیم کرده، خستگیشان به در آید. بنابراین به مغازة اخویام امیر هوشنگ رفتم. موضوع را به او گفتم. وی یک پاکت بزرگ برداشت و هر چه سیگار در مغازه داشت توی پاکت خالی کرد. همه پنیری را که در مغازه داشت توی یک نایلون گذاشت. قدری شکر پنیر و نان شیرین هم داشت، آن را هم برداشت و کارد سفیدی که توی ظرف پنیر بود به دست گرفت و گفت برویم. به او گفتم که شما دیگر چرا راه افتادی. من که میروم کفایت میکند. او در پاسخ گفت: «شما برای خودت میروی و من هم برای خودم. آیا خداوند ذرهای از ثوابی که تو میبری به من هم میدهد؟ اگر موضوع را به من نگفته بودی مسئلهای نبود. اما حالا که من هم باخبر شدهام، اگر کوتاهی کنم و برای آزادی مرجع تقلیدم قدمی برندارم، جواب خدا را چه بدهم. همان مسئولیتی که روی دوش تو سنگینی میکند، روی دوش من هم سنگینی میکند. «اینها را گفت و همراه من به راه افتاد. در موسیآباد یکی از بستگان را دیدیم. او داشت از تهران میآمد. گفت: «از همین جا برگردید. نیروهای شاه روی پل باقرآباد منتظر شما هستند.»
آنها با تعداد زیادی نظامی و با مسلسل و تفنگ به قصد کشتار جمعیت آمدهاند.»
امیر هوشنگ گفت: «عیبی ندارد. اگر درگیر شدند ما هم درگیر میشویم.» او پوزخندی زد و گفت: «این جنگ مشت و درفش است.» امیر هوشنگ دیگر پاسخی به او نداد. او را رها کرد و به راه خودش ادامه داد.
یک مقدار که پیش رفتیم، حرفهای او بدجوری مرا وسوسه کرد. رفتم به امیر هوشنگ گفتم که بیا برگردیم. فلانی راست میگوید، ما که چیزی نداریم تا با نیروهای نظامی درگیر شویم و بجنگیم. در این لحظه امیرهوشنگ با چهرهای برافروخته گفت: «خوف به دلت راه نده. من کوفی نیستم که از وسط راه برگردم…» به او گفتم آخر ما بدهکاری داریم، طلبکاری داریم. مدیون مردم هستیم. آیا تو راضی میشوی که این گونه از دنیا بروی؟ شیطان بدجوری رفته بود توی جلدم و پاک مردد شده بودم. اما امیرهوشنگ پاسخی به من داد که حسابی خجلت زده و شرمنده شدم. او در حالی که دستهایش را رو به آسمان برده بود گفت: «خدایا همه حقوق خودم را به این خلقالله حلال کردم.» گفتم که بچههایت چه میشوند؟ این پرسش را به عنوان آخرین تیر بر زبان آوردم. او نگاه تندی به من کرد و گفت: «بچههایم خداوند را دارند. مگر من خدای آنها هستم. رزاق خداست و روزیشان هم دست خداست. اگر امروز در راه دین قدم برندارم فردا چگونه میتوانم نسلی دیندار و مؤمن تحویل جامعه بدهم.» …بعد آن دو به سراغ شهدای دیگر رفتند و من کنار جنازه امیر ماندم.
معصومشاهی سپس دربارة انتقال جنازه برادر شهیدش میگوید: «برادرم را با کمک آقایان رضایی و تاجیک تا لب جاده آوردیم. در همین لحظه یک ماشین از طرف ورامین میآمد. به خیال اینکه اتوبوس شرکت واحد دارد مسافر به تهران میبرد جلو او را گرفتم. اما دیدم تعدادی نظامی از آن پیاده شدند و مرا زدند. بعد من را به پاسگاه باقرآباد بردند. در آنجا یکی از مأموران ژاندارمری که از آشنایان ما بود، به من یاد داد که بگویم از تهران به طرف ورامین میرفتم که نیروها مرا بازداشت کردند و من همراه آقای ابوالقاسم فرجی که قبلاً ماشینش توقیف شده بود و همزمان با من خلاصی پیدا کرد، به ورامین بازگشتم.»
حاج سیدمحمد طباطبایی در ادامة خاطرات خود این لحظات را چنین بیان میکند: «هنگام تیراندازی، پدرم چون کمر درد داشت، نتوانست فرار کند. در حین فرار قدری بین من و او فاصله افتاد. در همین حین حاج رضا شیبانی از اهالی روستای بلعرض فریاد زد: سیدمحمد پدرت تیرخورد. با شنیدن صدای او، فوراً خودم را به پدرم رساندم. در همین حین مسلسلچیها دوباره شروع کردند به تیراندازی. کنار پدرم روی زمین دراز کشیده بودم. تیرخورده بود توی پایش. البته زخمش زیاد عمیق نبود. در همان حال به او گفتم: نگفته بودم نیا! نفس عمیقی کشید و گفت: «اینکه بلا نیست. این نعمت است. حالا دیگر پیش وجدان خودم سربلندم.»
عدهای آمدند و کمک کردند و پدرم را به کنار جاده بردیم. در این لحظه دوباره تیراندازی از سر گرفته شد. پدرم به من اصرار میکرد که فرار کنم. اما مگر میشد من او را تنها بگذارم. میخواستم او را بر دوش بگیرم اما میترسیدم دوباره تیر بخورد. چند لحظه بعد نظامیها آمدند و ما را دستگیر کردند. آنها آن قدر بیرحم بودند که هم من و هم پدر پیر و زخمی مرا مورد ضرب و شتم قرار دادند. بعد ما را به درون یک اتوبوس شرکت واحد انداخته به تهران بردند. در ظهیرآباد شهرری، مردم ریختند ماشین را پنچر کردند و از آنجا شهدا را به مسگرآباد بردند، و زخمیها را به بیمارستان فیروزآبادی منتقل کردند.
یک گروهبان از پدر من محافظت میکرد. دکتر امامی، رئیس بیمارستان فیروزآبادی زخمیها را مداوا میکرد. من کنار پدرم در بیمارستان بودم که دو روز بعد ما را تحویل نظامیها دادند و از ما بازجویی کردند. از من پرسیدند که از چه کسی تقلید میکنید؟ گفتم: از آقای خمینی. بعد شروع به کتک زدن من کردند و سپس مرا تحویل زندان شهربانی دادند. پدرم را پس از بهبود نسبی با گرفتن تعهد آزاد کردند.»
حاج حسن تاجیک دربارة نحوه دستگیریاش توسط مأموران ژاندارمری میگوید: «پس از آنکه از معرکه گریختیم، با زحمت خودمان را به ورامین رساندیم. ساعت ۱۲ شب بود که من مخفیانه خودم را به خانه رساندم. وقتی وارد خانه شدم دیدم صدای شیون و گریه بلند است. اهل خانه به تصور اینکه من هم کشته شدهام ماتم گرفته بودند. تا مرا دیدند خوشحال شدند.
تا دو روز خودم را از دید مأمورین مخفی کردم. روز سوم رفتم مدرسه آبباریک. امتحان دانشآموزان که تمام شد دوچرخهام را برداشتم تا از مدرسه خارج شوم. در همین حین دیدم که دو جیپ نظامی مدرسه را محاصره کردهاند، بلافاصله مرا دستگیر کردند. حتی اجازه ندادند دوچرخهام را در مدرسه بگذارم.
مرا سوار جیپ کردند. آن روز برادران رضایی، آقایان اکبر و محمدعلی را هم گرفته بودند. همان روز یک اعلامیه از حضرت امام در جیب من بود. من با زحمت بسیار توانستم آن را از لای درز چادر جیپ بیرون بیندازم. در بازجویی، من منکر حضورم در تظاهرات شدم و تا آخر هم هرگاه مورد بازپرسی قرار گرفتم، گفتم که من در آن روز در مدرسه حضور داشتم. مدیر مدرسةمان آقای محمد مهماننواز با وجود اینکه میدانست من در این تظاهرات شرکت داشتم و فعالیت زیادی هم در تحریک دیگران برای حضور در راهپیمایی داشتهام، با شهامت گواهی کرد که من در آن روز در مدرسه بودم. اما در صورتی که به اثبات میرسید که من در تظاهرات شرکت داشتم، این کار او شاید حداقل به از دست دادن شغلش و رفتن به زندان رژیم تمام میشد.
مرا بردند زندان و محاکمه کردند. در آنجا دو سرهنگ ارتش از ما بازجویی میکردند. یکی سرهنگ نورانی و دیگری سرهنگ شاهحیدری.
سرهنگ نورانی، کینهای و خشن بود. از هر ده نفری که پیش او میرفتند، برای نه نفرشان قرار بازداشت صادر میکرد. اما سرهنگ شاهحیدری فردی متدین بود. مسلمانی واقعی که در دستگاه ظلم، ملجأ و عامل رهایی مبارزین انقلابی بود. او نه تنها با نرمخویی بازجویی میکرد بلکه راههای رهایی از بند را هم جلو پای زندانیان میگذاشت. او بیشتر افراد را در بازجویی آزاد کرد. او واقعاً حجتی بود برای همه افسرانی که ادعا میکردند که نمیشود به مردم خدمت کرد. او آرام و به دور از چشم و گوش منشیاش گفت: آیا میتوانی از مدرسه گواهی بیاوری که ثابت کند تو در آن روز در جمع راهپیمایان نبودی؟
من وقتی وارد بند شدم از همبندیهایم از جمله حاج احمد آقایی مقداری سیگار گرفتم. توتونها را خالی کردم و از کاغذ آنها برای نوشتن نامه استفاده کردم. نامه را به پسرخالهام دادم که در آنجا سرباز بود تا برای مدیر مدرسه ببرد. موضوع را در نامه برای آقای محمد مهماننواز توضیح دادم. ایشان هم گواهی را نوشتند و برایم فرستادند.
در دادگاه دوم به گواهی مدرسه ایراد گرفتند و گفتند که این گواهی ساعت حضور در مدرسه را ذکر نکرده است. من دوباره نامه نوشتم. این بار نامه را دادم به یکی از زندانیها که آزاد شده بود. او نامه را به دست مدیر مدرسه رسانید. آقای محمد مهماننواز با شهامت گواهی کرد که آقای حسن تاجیک آموزگار مدرسه آبباریک در طول روز در مدرسه حضور داشته است. به هر صورت من بعد از چهار ماه و اندی از زندان آزاد شدم.»
حاج محمدعلی رضایی درباره دوران بازداشتش میگوید: «سرهنگ نورانی از من بازجویی کرد. میگفتند که هر کس را او بازجویی کند روانه زندان خواهد شد. او از من پرسید که چقدر پول گرفتهای تا این بلوا را به راه بیندازی؟ هر چند میدانستم که پاسخ من برایش اهمیتی ندارد و او از قبل پروندة ما را تکمیل کرده با این حال گفتم: «من از هیچ کس پولی دریافت نکردهام.»
حاج عباس حقدوست هم در این باره میگوید: «پس از واقعه ۱۵ خرداد من تا چند روز متواری بودم. در این مدت مأمورین به خانهام ریختند، برای آنکه محل اختفای مرا بیابند دختر کوچکم را شکنجه کردند. آن قدر او را زدند که خون بالا آورد. شب همان روز، دخترم بر اثر شدت ضربات وارده فوت کرد. صبح روز بعد من به خانه رفتم و دیدم که صدای شیون بلند است. وقتی وارد خانه شدم دیدم جنازة دختر ۹ سالهام وسط اتاق افتاده است. او را برداشته به صحن امامزاده جعفر(ع) بردم و به خاک سپردم. پس از آن، مأمورین آمدند و مرا دستگیر کرده به زندان بردند.»
حاج حسن اردستانی جعفری میگوید: «در آن روز چون پایم برهنه بود، پاهایم تاول زده بود و از کف پاهایم خون بیرون میزد. پس از آن تیراندازی شروع شد و پا به فرار گذاشتیم. دیدم نمیتوانم بدوم. به کمک دوستان، خودم را به قریه پوئینک رساندم. بعد یک نفر به نام حاج محمد پوئینکی ما را به خانهاش برد. یک جفت گیوه از پدرش به ما داد. گیوهها را به سختی و با درد فراوان پوشیدم. حتی با آنها هم نمیتوانستم راه بروم. در تمام طول روز با پای برهنه روی زمین داغ راه رفته بودم. از بیراههها و از میان زمینهای زراعی، خودمان را به پیشوا رساندیم. چون آرام آرام راه میرفتم خیلی دیر رسیدیم به پیشوا. ۲ یا ۳ بامداد بود که رسیدیم به تپههای بلند پیشوا. با احتیاط وارد شهر شده و مخفیانه خودم را به خانه رساندم. دکتر وحید دستجردی در پیشوا مطب داشت. مخفیانه و رایگان به خانههای مجروحین میرفت و آنان را مداوا میکرد.
صبح که شد مأمورین ژاندارمری خانة ما را محاصره کردند. در قدیم به خاطر همان مسئله کشف حجاب، در دیوار حایل بین خانهها، یک در کوچک کار میگذاشتند. از دربچه رفتم به خانه همسایهمان. زن همسایه مرا برد به صندوق خانه که حالت انباری داشت. یک سبد بزرگ که از ترکههای درخت انار ساخته شده بود و لانه مرغ و خروسها بود، برداشت. من روی زمین نشستم. او سبد را روی من قرار داد. بعد مقداری اثاثیه سبک روی آن گذاشت. مأمورین پس از آنکه منزل ما را وارسی کرده و چیزی دستگیرشان نشد به خانة همسایه آمدند. همه جا را گشتند، حتی صندوقخانه را. صندوقخانه خیلی تاریک بود. از همسایه تقاضای چراغ کردند. وی در جواب گفت: «شوهرم از دیشب که برای آبیاری رفته چراغ را با خود برده و در خانه چراغ دیگری نداریم. خلاصه آنها از جستجوی بیشتر منصرف و روانه پاسگاه شدند.
پس از آنکه آنها رفتند، به خانهمان رفته، خواستم متواری شوم که همسرم تقاضا کرد تا او را هم با خودم ببرم. بچهها را پیش مادرم گذاشتیم و خودمان از راه پشت بام خانهها فرار کردیم. هنگام فرار همسرم نتوانست از روی بلندی بپرد. در اثر ضربهای که به ستون فقراتش وارد شد، بین مهرههای کمرش فاصله ایجاد شد و تا این لحظه درد را به همراه دارد. هر چند که چند بار عمل جراحی شده است. به هر ترتیبی بود خودمان را به دامنه کوه رساندیم. رفتیم به خانة یکی از بستگانمان به نام علی یدالله. تصمیم گرفتیم که به مشهد برویم. گفتیم که فردا خودمان را به ایستگاه ابردژ میرسانیم و از آنجا به مشهد میرویم. همان شب به روستای قلعه بلند رفتیم. از آنجا تا ایستگاه تقریباً یک کیلومتر فاصله داشت. میخواستیم شب را در منزل یکی از بستگان سپری کنیم که متأسفانه توسط یکی از اهالی روستا لو رفتیم و مأموران ژاندارمری مرا دستگیر کردند. آنها به محض اینکه مرا دستگیر کردند در برابر چشمان همسرم به من فحش دادند و کتکم زدند. بعد مرا به گروهان ورامین انتقال دادند. وقتی به پاسگاه رسیدیم، دیدم که پدر و برادرم را از قبل گرفته و بازداشت کردهاند، تا از طریق آنها جای مرا پیدا کنند. آنها را بدجوری کتک زده بودند. طوری که پدرم تا لحظه مرگش از درد پشت و کتفش مینالید. از آنجا ما را به ژاندارمری شهرری منتقل کردند.
در پاسگاه توسط افسر نگهبان، هاشمی، مورد شکنجه و آزار قرار گرفتم. با دست ریشهای مرا کندند. با مشت به دهانم زدند و چند تا از دندانهایم را شکستند.
حاج تقی علایی را هم بازداشت کرده بودند و همانجا بود. آن شب از بس ما را زدند دیگر نای حرکت نداشتیم. همانجا دست بردم به سوی آسمان و گفتم: خدایا سزای عمل سروان هاشمی را بده. حاج تقی علایی هم از ته دل گفت: «آمین».
صبح روز بعد وقتی سرهنگ هاشمی با فولکس از مقر گروهان خارج میشد تصادف کرد و هر دو پایش شکست. همان روز ما را به سوی زندان رکن دو ارتش بردند. وقتی به آنجا رسیدیم. دیدم حاج حسن تاجیک، محمدعلی رضایی، برادرش اکبر رضایی، عباس پورچی، هادی جعفری، یعقوب سفلایی، مجتبی جنیدی، عباس حقدوست و… نیز بازداشت شدهاند. از آنجا ما را به زندان شهربانی منتقل کردند.
در زندان شهربانی ابراهیم جنیدی جعفری را که سپاهی دانش بود، آن قدر شکنجه کردند که تا یک هفته خوابیده بود و ما با قاشق غذا در دهانش میگذاشتیم. در آنجا ما را در یک اتاق سه در چهار حبس کردند. آن قدر جا تنگ بود که کسی نمیتوانست روی زمین بنشیند و یا دراز بکشد و بخوابد. از شب تا صبح مثل کتاب کنار هم ایستاده بودیم. این اتاق پنجره و هواکش نداشت. تنفس برایمان دشوار شده بود. وقتی که در اتاق باز میشد، بوی تند تعفن و عرق از آن بیرون میزد. من مدام میرفتم پشت در مینشستم و دهانم را میگذاشتم روی درز و هوای بیرون را میمکیدم.
در آنجا به همه ما گفته بودند که هر کسی اعتراف کند که ما در ازای گرفتن پول تظاهرات کردهایم، آزاد میشود. طیب حاج رضایی که در آن زمان بنگاه خرید و فروش محصولات کشاورزی داشت نیز دستگیر شده بود. رژیم قصد داشت او را وادار کند که در تلویزیون حاضر شده و بگوید که من به کشاورزها رشوه دادهام و از آنان خواستهام که شورش کنند. اما طیب از انجام این عمل سر باز زد و در نهایت نیز تیرباران شد.»
حسن اردستانی میافزاید: «من به مدت ۹ ماه و ۱۱ روز در زندان بودم و در این مدت شکنجههای فراوانی شدم. بدترین آن ممنوعالملاقات بودن ما بود. من تا چند ماه از خانوادهام بیخبر بودم. و سرانجام در شب عید غدیر یعنی ۲۹/۱۲/۱۳۴۲ از زندان آزاد شدم.»
حاج سیدمحمد طباطبایی نیز در این باره میگوید: «برخی را روی منقل برقی میسوزاندند. اگر چه شکنجههای سختی میشدیم و خم به ابرو نمیآوردیم اما وقتی که به امام توهین میکردند انگار که دارند جانمان را میگیرند. چشمهایمان پر از اشک میشد. اما حق گریه کردن نداشتیم. یک بار تا ۱۵ روز مرا شکنجه کردند. تا پنج ماه ممنوعالملاقات بودم. و من اصلاً دلم نمیخواهد از خاطرات تلخ زندان چیزی بگویم.»
او روز آزادیاش را چنین به خاطر میآورد: «روزی که من آزاد شدم و به روستایمان بلعرض رفتم، مردم روستا برای استقبال آمده بودند. من به محض آنکه از ماشین پیاده شدم و خودم را به جمع اهالی ده رساندم همه چند بار صلوات فرستادند. من با صدای بلند گفتم: «برای سلامتی آقای خمینی صلوات» همه صلوات فرستادند. یکی از اهالی ده که داشت چاووشی میخواند در گوش من گفت: «نکند هوس کردهای دوباره برگردی زندان!»
حاج احمد آقایی نیز خاطرة زندان خود را این چنین بیان کرد: «به تهران که رسیدیم، اتوبوس رفت جلو بیمارستان فیروزآبادی. مجروحین را به داخل بیمارستان بردند و شهدأ را هم به مسگرآباد. من نیز جزو مجروحین بودم. دکترهای بیمارستان بلافاصله به درمان ما پرداختند. جراحت من سطحی بود. بعد ما را با کامیون به طرف زندان بردند. در زندان به ما اصرار میکردند که بگوییم از طیب حاج رضایی پول گرفتهایم. اما ما این کار را نکردیم. به همین خاطر کتک خوردیم. خود طیب را هم گرفته بودند. او را هم سر همین مسئله اعدام کردند. به او گفته بودند که بگوید کشاورزان را خریده، حتی از او خواسته بودند تا به امام توهین کند، آن هم در تلویزیون. اما طیب حرّ زمان شد و در برابر عظمت امام سرتعظیم فرود آورد و گفت: من هرگز به مرجع تقلید و مجتهد توهین نخواهم کرد.»
تعداد تظاهرکنندگان
در مورد تعداد شرکت کنندگان در راهپیمایی نظریات گوناگون است. شاهدان عینی تعداد راهپیمایان را متفاوت ذکر کردهاند. آقای حسن اردستانی جعفری و آقای محمد معصومشاهی، تعداد آنان را حدود ۱۰ تا ۱۵ هزار نفر ذکر کردهاند. آقای حسن اردستانی جعفری تعداد کفنپوشان را هزار نفر تخمین زده است. آقای حسن تاجیک که خود از افراد حاضر در تظاهرات ۱۵ خرداد ورامین بوده، تعداد راهپیمایان منطقه ورامین را حدود پنج تا هفت هزار نفر ذکر میکند. در گزارش ساواک نیز تعداد راهپیمایان ورامین، چهار هزار نفر ذکر شده است.
متن گزارش ساواک بدین قرار است:
«تعقیب گزارش قبلی، چهار هزار نفر کفنپوش که از ورامین و همچنین از کن به طرف تهران عزیمت نموده بودند، بر اثر برخورد با نیروی ژاندارم و تیراندازی به طرف آنها متواری شدند و موفق به اجتماع مجدد نگردیدند.»
مشاغل تظاهرکنندگان
بعد از کودتای ۲۸ مرداد و سرکوب شدید احزاب مخالفی چون حزب توده، دیگر احزاب غیردولتی و مخالف حکومت فرصت حضور و فعالیت پیدا نکردند و تنها حزب زحمتکشان ملت ایران و جبهه ملی هوادارانی در این منطقه داشتند که آنها نیز در اوضاع سیاسی ورامین تأثیرگذار نبودند. بنابراین، حادثه ۱۵ خرداد، حرکتی مردمی بود و از تمام اقشار در آن تظاهرات شرکت داشتند. کشاورزان، بازاریان، فرهنگیان، کارگران و روحانیون در روز ۱۵ خرداد دست به دست هم دادند و حادثه مهمی را در تاریخ انقلاب اسلامی رقم زدند. اکثریت جمعیت شرکت کننده در تظاهرات، کشاورزان و کارگران بودند. از روحانیون افرادی چون شیخ ابوالقاسم محیالدین، شیخ فتحالله صانعی، سید آقا احمدی، شیخ احمد جنیدی، شیخ عباس قمی، سید محمد هاشمی و آقای رضوانی در راهپیمایی ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ ورامین شرکت داشتند.
ادامه حرکت در ورامین
حاج حسن تاجیک دربارة وقایع پس از پانزده خرداد در ورامین و پیشوا میگوید: «پس از آنکه مردم متواری شدند، کماندوها آنها را تا درون شهرها و روستاها تعقیب کردند. علاوه بر آن نیروهای شهربانی نیز اقدام به گشتزنی، دستگیری و شلیک هوایی در شهر نمودند. درست از همان شب، حکومت نظامی اعلام شد و بدین ترتیب هیچ کس جرئت نداشت که از خانهاش بیرون بیاید. حتی برای کشاورزانی که در آن شب نوبت آبدهیشان بود منع آمد و شد وضع کردند.»
حاج حسن اردستانی جعفری نیز با تأیید این سخنان میگوید: «نه تنها هیچگونه حرکت گروهی دیگر و یا راهپیمایی در آن شب صورت نگرفت بلکه پس از آن، چنان خفقانی بر شهر حاکم شد که هیچ کس اجازه نداشت کوچکترین بحث سیاسی بکند. حتی برخی از نشستهای مذهبی هم که به طور هفتگی در قالب هیئت برگزار میشد و یا کلاسهای آموزش قرآن تا مدتی ممنوع شد. رژیم از نشستهای مذهبی شدیداً وحشت داشت.»
آقای محمد معصومشاهی میگوید: «پس از آنکه از چنگ نیروهای ژاندارمری باقرآباد رها شدم و به ورامین بازگشتم، گروهی از مردم در میدان شاه (امام خمینی کنونی) جمع شده بودند و رئیس شهربانی و عناصری از ساواک نیز آنجا بودند. سرهنگ بهزادی به مردمی که نگران خویشاوندان خود بودند و تا آن موقع نزد خانوادههایشان بازنگشته بودند، تیراندازی کرد و به رئیس شهربانی ورامین فحاشی کرد که چرا گذاشته است تظاهرکنندگان در شهر تظاهرات کنند؟ بعد از آن، نیروهای انتظامی جمعیت را پراکنده کرد. آن شب حکومت نظامی برقرار شد و دیگر نتوانستیم به داد مجروحین حادثه برسیم.»
حاج علی محمد کاشانی هم میگوید: «هنگامی که باز میگشتیم، حاج حسن ترابی با ماشینش از راه رسید و ما را رساند. وقتی رسیدیم پیشوا ساعت ۹ شب بود. عدة زیادی از زنها و بچهها در مقابل گاراژ پیشوا ایستاده بودند و منتظر پدران و یا همسران خود بودند. در این لحظه نیروهای ژاندارمری آمدند و مردم را با تیراندازی هوایی متفرق کردند و اعلام نمودند که حکومت نظامی است به خانههایتان بازگردید. هر کس در خیابانها و کوچهها مشاهده شود کشته خواهد شد. بدین ترتیب خانوادهها به منازلشان بازگشتند.»
شهدای قیام ۱۵ خرداد ورامین
اکنون بیش از چهل سال از آن واقعه دردناک میگذرد. تعداد زیادی از کسانی که آن روز در این حماسه بزرگ حضور داشتند اکنون فوت کردهاند. بازماندگان هم آمار دقیقی از شهدا ندارند. اما تعداد شهدا را از شش تا هجده نفر برشمردهاند. البته در این مواقع، اسناد و مکاتبات سازمانهای امنیتی و انتظامی که مرتبط با این قضایاست، تا حدودی راهگشاست، ولی متأسفانه قیام ۱۵ خرداد در ورامین، از جمله وقایعی است که رژیم پهلوی سعی میکرد تمام اطلاعات و اخبار آن را مخفی نگهدارد تا کم کم به فراموشی سپرده شود.
حاج حسن اردستانی جعفری در این باره میگوید: «شهدای ورامین هر تعداد باشد نباید فراموش کنیم که در آن روز، عدة بسیاری از زارعین غیربومی به شهادت رسیدند که به دلیل نداشتن اسم و رسم و غریب بودنشان به دست فراموشی سپرده شدند. ساواک مخفیانه و به دور از اطلاع خانوادههایشان آنها را در مسگرآباد دفن کرد.»
فهرستی که بنیاد شهید ورامین ارائه داده، به قرار زیر است:
۱ـ ابوالقاسم اردستانی، فرزند عباس علی، متولد ۱۳۱۳، ساکن روستای کهنک. شغل: کشاورز، دارای یک فرزند.
۲ـ مصیب مهابادی، فرزند محمدصادق، متولد ۱۲۹۴، در روستای قلعهنو پیشوا. شغل: کشاورز، دارای چهار فرزند.
۳ـ امیرهوشنگ معصومشاهی، فرزند عباس، متولد ۱۳۱۴ و ساکن شهر ورامین. شغل: کاسب، دارای سه فرزند.
۴ـ جعفر عرب مقصودی، فرزند ابوالقاسم، متولد ۱۳۰۴ و ساکن محمدآباد عربهای پیشوا. شغل: کشاورز، دارای پنج فرزند.
۵ـ حسن خانی، فرزند شمس علی، متولد ۱۳۱۸ و ساکن ورامین. شغل: کشاورز، دارای یک فرزند.
۶ـ عزتالله رجبی نادکی، فرزند نصرالله، متولد ۱۳۱۱ در روستای سناروک پیشوا. شغل: کشاورز، دارای یک فرزند.
به غیر از افراد فوقالذکر، در سندی که بعد از قیام ۱۵ خرداد دربارة خسارات جانی آن قیام تهیه شده است، اسامی افرادی که در آن روز شهید و زخمی شدهاند، ذکر شده است که در بین آنها اسم دو نفر از اهالی ورامین ـ که اتفاقاً زن هم هستند ـ به چشم میخورد. این دو خانم در ساعت پنج بعد از ظهر روز ۱۵ خرداد، بر اثر اصابت گلوله در مسیر ورامین به تهران شهید شدهاند. اسامی آنان عبارت است از: سکینه مهابادی و زهرا ابوالحسنی، هر دو ساکن محمدآباد عرب.
آقای سیدمحمد طباطبایی از شخص دیگری به نام شهید رمضان مهابادی یاد میکند. البته سایر شاهدان واقعه، اسم افراد دیگری را نیز ذکر میکنند که اسامی آنها بدین قرار است: محمدعلی حسینی، عباس تاجیک، غلامعلی تاجیک، ابوالحسنی، محمود خمسه.
مجروحین قیام ۱۵ خرداد ورامین
شرکت کنندگان در قیام ۱۵ خرداد ورامین، بعد از قتلعام در پل باقرآباد به سه دسته تقسیم شدند: عدهای از آنها بر اثر اصابت گلوله شهید شدند، عدهای نیز مجروح گردیدند و گروه سوم افرادی که آسیبی به آنها نرسید و جان سالم به در بردند.
مجروحان آن قیام نیز به دو دسته تقسیم میشدند: مجروحانی که بعد از جراحت توسط نیروهای مستقر در محل حادثه دستگیر شدند و مجروحانی که بعد از زخمی شدن، از صحنه فرار کردند و حتی بعضی از آنها از ترس تعقیب و بازداشت، موضوع جراحت خود را فاش نکردند. بنابراین بحث در مورد تعداد مجروحین همانند تعداد شهدا کار دشواری است و اطلاع دقیقی از آمار واقعی آنان نیست.
آقای حسن تاجیک در خصوص تعداد مجروحان حادثه ۱۵ خرداد اظهار داشته که حدود ۳۸ نفر مجروح شدهاند.
ذکر نام مجروحین واقعه ۱۵ خرداد ورامین به طور دقیق و کامل امکانپذیر نیست، زیرا عدهای از زخمیها به خاطر ترس از ساواک، موضوع جراحت خود را بروز ندادند. علاوه بر آن، اسامی مجروحینی هم که به نوعی دستگیر و یا به بیمارستان منتقل شدند، از طرف ساواک و شهربانی فاش نگردیده است.
در فهرست تنظیم شده توسط ساواک، اسامی عدهای از مجروحین حادثه به قرار زیر آمده است:
۱ـ آقا کوچک محمدآبادی، ساکن محمدآباد عرب پیشوا.
۲ـ ابراهیم جعفری، ساکن محمدآباد عرب و از افراد سپاه دانش.
۳ـ حسن تاجیک، ساکن محمدآباد عرب.
۴ـ اکبر ملکآبادی، ساکن پیشوا.
۵ـ محمد جعفری، ساکن ورامین.
۶ـ غلام رضایی، ساکن ورامین.
۷ـ حسین اردستانی، ساکن ورامین.
۸ـ محمد حیدری، ساکن ورامین.
۹ـ عابدین بیلچی، ساکن ورامین.
آقایان سیدمحمد طباطبایی و علی محمد کاشانی اسامی عده دیگری از مجروحین آن قیام را به قرار زیر ذکر کردهاند:
۱ـ عباس شیخ اسماعیل ۲ـ محمدعلی عرب ۳ـ محمدجعفر اسدی ۴ـ میرزا علیاصغر کریمی ۵ـ یعقوب سفلایی ۶ـ سیدحسین طباطبایی.
مراسم بزرگداشت شهدای قیام ۱۵ خرداد
بعد از دفن اجساد شهدا در نقطهای نامعلوم، به هیچ یک از خانوادهها اطلاع ندادند که شهید آنها در کجا دفن شده است; به طوری که حتی برخی از آنها از وضعیت گمگشته خود کاملاً بیخبر بودند و فکر میکردند روزی برخواهد گشت. رژیم پهلوی در واقع برای زدودن خاطرات قیام عظیم ۱۵ خرداد ورامین و محو تمامی آثار آن از اذهان مردم، دست به چنین کاری زد، زیرا نه تنها اجساد شهدا را برای تشییع و کفن و دفن به خانوادههایشان تحویل نداد، بلکه حتی بعد از دفن اجساد در نطقهای نامعلوم نیز، محل دفن شهدا را مخفی نگهداشت. از آنجا که با هیچ کدام از شهدای انقلاب، این چنین بیرحمانه برخورد نشده است، شهدای ۱۵ خرداد ورامین، از مظلومترین شهدای انقلاب اسلامی به حساب میآیند.